فیض کاشانی
غزل ها
غزل شماره ۲۹۴: با دوست مگو رازی هرچند امین باشد
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
با دوست مگو رازی هرچند امین باشد شاید ز برون در دشمن بکمین باشد چون دوست بود همدم دم هم نبود محرم آگه بود از رازت با دل چو قرین باشد از راز چو پردازم از دل بدل اندازم آگه نشود تا دم چون دم بکمین باشد رازی که نبی از حق بی دم شنود آن را روحش نبود محرم هر چند امین باشد از حسن و جمالش گر رمزی بدم گوید در سینه نگه دارم تا پرده نشین باشد آمد بر من یکدم برد از دل من صد غم گفتم که همین یکدم گفتا که همین باشد گفتم چکنم با دل تا غم نبود در وی گفتا غم من دارد بگذار غمین باشد چون دید که هشیارم رفت از برم و میگفت عاشق چو چنان باشد معشوق چنین باشد شیرین سخن تلخش شوری بجهان افکند چون لب شکرین باشد حرفش نمکین باشد بر گرد سرش گشتم گفتا مهل از دستم عاشق چو شود خاتم معشوق نگین باشد گویند بصحرا رو شاید بگشاید دل صحرا نگشاید دل خاطر چو حزین باشد گویند ز این و آن تا چند سخن گوئی زان رو که در آن باشد زانرو که درین باشد گه مینگرم آنرا گه مینگرم این را چون جلوه گه حسنش گه آن و گه این باشد مه پیکری از مهرش تیری زندم بر دل من مشتری آنم کان زهره چنین باشد آنرا که هوای او در فیض نماند آب در آتشم ار سوزد جان خاک زمین باشد فیض کاشانی