فیض کاشانی
غزل ها
غزل شماره ۱۸۱: کار جان را تن ندادم روزگار از دست رفت
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
کار جان را تن ندادم روزگار از دست رفت دست در کاری نزد دل تا که کار از دست رفت جان نشد در کار جانان بار تن جان برنداشت دل پی هر آرزو شد کار و بار از دست رفت عمر در بیهوده شد صرف و نشد کاری تمام روزگار دل سر آمد روزگار از دست رفت پار میگفتم که در آینده خواهم کرد کار سربسر امسال وقتم همچو پار از دست رفت فرصت آن نیست ساقی باده در ساغر کنی تا کنی سامان مستی نوبهار از دست رفت کو تهی عمر ببن با آنکه بهر عبرتست تا گشودی چشم عبرت روزگار از دست رفت گوش بر گلبانگ بلبل تا نهادی گل گذشت چشم تا بر گل گشادی نوبهار از دست رفت وصل جانان گر شوی روزی بروزی یا شبی تا که شرمی بشکند لیل و نهار از دست رفت آمدم تا شهریار از شوق روی شهریار در نظاره شهریارم شهریار از دست رفت نقش عالم را بمان در وی نگاریرا بجو گر نظر برنقش افکندی نگار از دست رفت با دلم کردم قرار آنکه باشم برقرار چون بکوی او رسیدم آن قرار از دست رفت از متاع این جهان کردم غم او اختیار اختیار غم چو کردم اختیار از دست رفت جان من بگداختم در هجر رویت چارهٔ چارهٔ تا میکنی فکر این کار از دست رفت گفت گو بگذار با خلق و بحق رو آر فیض پا بکش از صحبت اغیار یار از دست رفت فیض کاشانی