فیض کاشانی
غزل ها
غزل شماره ۱۵۶: بیا که از ازلم با تو آشنائی هست
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
بیا که از ازلم با تو آشنائی هست زعکس روی تو در دیده روشنائی هست بدل زچشم خرابت خرابی و مستی بجان زباده لعل تو جانفزائی هست زتاب زلف تو گر دل بخویش می پیچد زلعل دلکشت اسباب دلگشائی هست مرا زشیوه بیگانگیت باکی نیست میان عشق من و حسنت آشنائی هست اگرچه دست من از دامن تو کوتاهست ولیک دامن لطف ترا رسائی هست زسنگ قهر تو بر دل شکستی ار آید زلطفهای لطیف تو مومیائی هست دل شکسته کجا بندم و دهم بکدام زپای تا سرت آئین دلربائی هست سزد که فخر کند بر شهان گدای درت که پادشاهی عالم درین گدائی هست نمیرسد بجدائی غمی درین عالم چه هر کجا که غمی هست در جدائی هست چنانکه با تو مرا جانب وفا مرعیست ترا وفای مراعات بیوفائی هست نیازمند خدا از دو کون مستغنی است که هر چه در دو جهان هست در خدائی هست توان بتقوی و طاعت جهان بدست آورد رساست دست کسی را که پارسائی هست توانی آنکه کنی بر دو کون پادشهی اگر ترا بسر خویش پادشاهی هست سجود شکر بود فرض بی نوایانرا هزار راحت در رنج بینوائی هست اگر چه فیض بمقصود ره نمیداند ولیک در طلبش نور رهنمائی هست فیض کاشانی