فیض کاشانی
غزل ها
غزل شماره ۱۱۹: گنجیست معرفت که طلسمش نهفتن است
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
گنجیست معرفت که طلسمش نهفتن است راهش غبار شرکت ز ادراک رفتن است گر بحر معرفت بکف آید بکش سخن کان موسم جواهر اسرار شفتن است خشگی اگر دوچار شود خشک شو مگو اهل دلی چو بینی آن جای گفتن است بیمار دل زمعرفت از شمهٔ برد بیماریش فزون شود اولی نهفتن است درهم کشیده روی ور آید چو غنچه باش با گفتگو بگوی که هنگام خفتن است خونین دلی چو غنچه به بینی صباش باش گل گل شگفته شو که محل شگفتن است گربرخوری بسوخته جان دل شکستة غم از دلش بروب که محراب رفتن است دانائی ار بدست تو افتد کند حدیث رو جمله گوش باش که جای شنفتن است چون با کجی بمجلسی افتی مزن نفس کان خامشی سرای زاغیار رفتن است بدگوئی راز وصف نگوئی زبان به بند پرگوی را علاج بترک شنفتن است شبها چو از عشا و عشا یافتی فراغ لب از سمر به بند که آن وقت خفتن است اشعار فیض حکمت محض است شعر نیست کی لایق طریقه او شعر گفتن است فیض کاشانی