کلیم کاشانی
غزل ها
غزل شمارهٔ ۵۳۹: عصا و رعشه ای در دست از پیری بما مانده
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
عصا و رعشه ای در دست از پیری بما مانده ز دست انداز ضعف اینست اگر چیزی بپا مانده ز خرمنها رود بر باد کاه و حیرتی دارم که چون کاه تنم از خرمن هستی بجا مانده ز بار جامه از ضعف بدن در زیر دیوارم تنم مانند نال خامه در زیر قبا مانده نگاهم بر قد این سرو بالایان نمی افتد که سر همچون کمان حلقه ام بر پشت پا مانده فلک با اینهمه حرصی که در پرده دری دارد دل ما همچنان در پرده شرم و حیا مانده گل خاکی که بیخارست در راه طلب نبود بپایم یادگار هر گلی خاری جدا مانده بدرویشی چنانم نقش نسبت خوش نشین گشته که همچون سکه ام بر تن نشان بوریا مانده عصای کور می دزدند اهل عالم از خست توقع از که می داری که گیرد دست وا مانده کلیم از دل غمی گر رفت ازان جانکاه تر آمد اگر خاری برون آمد ز جا سوزن بجا مانده کلیم کاشانی