سعدی شیرازی
غزل های سعدی
غزل ۵۳۹: نگارا وقت آن آمد که دل با مهر پیوندی
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
نگارا وقت آن آمد که دل با مهر پیوندی که ما را بیش از این طاقت نمانده ست آرزومندی غریب از خوی مطبوعت که روی از بندگان پوشی بدیع از طبع موزونت که در بر دوستان بندی تو خرسند و شکیبایی چنینت در خیال آید که ما را همچنین باشد شکیبایی و خرسندی نگفتی بی وفا یارا که از ما نگسلی هرگز مگر در دل چنین بودت که خود با ما نپیوندی زهی آسایش و رحمت نظر را کش تو منظوری زهی بخشایش و دولت پدر را کش تو فرزندی شکار آن گه توان کشتن که محکم در کمند آید چو بیخ مهر بنشاندم درخت وصل برکندی نمودی چند بار از خود که حافظ عهد و پیمانم کنونت بازدانستم که ناقض عهد و سوگندی مرا زین پیش در خلوت فراغت بود و جمعیت تو در جمع آمدی ناگاه و مجموعان پراکندی گرت جان در قدم ریزم هنوزت عذر می خواهم که از من خدمتی ناید چنان لایق که بپسندی ترش بنشین و تیزی کن که ما را تلخ ننماید چه می گویی چنین شیرین که شوری در من افکندی شکایت گفتن سعدی مگر باد است نزدیکت که او چون رعد می نالد تو همچون برق می خندی سعدی شیرازی