کلیم کاشانی
غزل ها
غزل شمارهٔ ۳۹۴: آنقدر بر دل نشست از دوست و ز دشمن غبار
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
آنقدر بر دل نشست از دوست و ز دشمن غبار کز برون چون اخگرم گردید پیراهن غبار گرد غم را با دل پر رخنه ما الفتی است باشد آری آشنا با چشم پرویزن غبار بسکه دل رنجید ازو چشمم نیارد دیدنش آید از گرد سرا در دیده روزن غبار آستان و صدر را هرگز زهم نشناختم بی تکلف هر کجا یابد کند مسکن غبار سینه ام از صحبت دل معدن زنگار شد آری از آتش نشیند بر دل گلخن غبار چشم بر راهست دل شاید از آن ره قاصدی آید و در کوی ما بفشاند از دامن غبار دل مگو دارد صفا محتاج فیض مرشدیست آب آهن چون تواند شست از آهن غبار گرد غم از چهره من پاک نتوانست کرد گریه ای خواهم که شوید از دل دشمن غبار در دل خود رای او هرگز مرا خود جا نبود حیرتی دارم که چون آنجا نشست از من غبار خاک این ویرانه دامن گیر شد آخر کلیم کی ز کنج خاطرم برخیزد از رفتن غبار کلیم کاشانی