سلطان ولد
مثنوی ولدی
در بیان آنکه چون بهاءالحق و الدین قدس اللّه سره از قوم بلخ و محمد خوارزمشاه رنجید از حق تعالی خطاب آمد که از این ولایت بیرون رو که من ایشان را هلاک خواهم کردن. سبب خرابی آن ولایت و هلاک آن قوم از آن شد. همچنین هر قومی را حق تعالی هلاک نکرد تا پیغمبر آن زمان از ایشان نرنجید که تا دل اهل دلی نامد بدرد هیچ قومی را خدا رسوا نکرد. و در تقریر آمدن مولانا بهاء الدین ولد بقونیه و مرید شدن سلطان علاء الدین و کرامتهایش بعین دیدن و عشقبازیهایش بحضرت بهاءالدین ولد قدسنا اللّه بسره وبعد از نقلش هفت روز تعزیه داشتن و عرس دادن و سارناشدن او و تمامت اهل قونیه را مالها بخشش کردن.
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
چونکه از بلخیان بهاء ولد ناگهش از خدا رسید خطاب چون ترا این گروه آزردند بدرآ از میان این اعدا چون که از حق چنین خطاب شنید کرد از بلخ عزم سوی حجاز بود در رفتن و رسید خبر کرد تاتار قصد آن اقوام بلخ را بستد و بزاری زار شهرهای بزرگ کرد خراب قهرهای خدا ندارد حد هر نبی را همین خطاب آمد که جدا شو از این گروه حسود تا کنم من هلاک ایشان را یا کنم غرق جمله را در آب نتوان گفت در ره آن سلطان چه کرامتها که در هر شهر گر شوم من بشرح آن مشغول سالها آن تمام خود نشود لازم آمد از آن گذر کردن آمد از کعبه در ولایت روم از همه ملک روم قونیه را بشنیدند جمله مردم شهر همچو گوهر عزیز و نایاب است نیستش در همه علوم نظیر رو نهادند سوی او حلقان آشکارا کرامتش دیدند همه بردند از او ولایت ها چند روزی برین نسق چو گذشت بعد از این هم علاء دین سلطان آمدند و زیارتش کردند گش سلطان علاء دین چون دید چونکه وعظش شنید شد حیران دید بسیار ازو کرامتها که نبد قطرهایش اول از آن چون که این مرد را همی بینم دل همی لرزدم ز هیبت او همه عالم ز ترس من لرزان هیبتی میزند از او برمن شد یقینم که او ولی خداست دائماً با خواص این گفتی بعد ده سال از قضای خدا شاه شد از عنای او محزون آمد و شست پیش او گریان گفت این رنج هم از او زائل گر شود نیک بعد از این سلطان همچو لشکر کشیش کردم من چون بدیدیش هر زمان سلطان شه چو گشتی روانه سوی سرا اگر این مرد راست میگوید وقت رحلت رسیده است مرا زانکه گر من شوم بظاهر نیز همه عالم شوند مست خدا همه از کارها فرو مانند حالت جمله چون چنین گردد نشود یافته خورش پوشش زانکه آن شهریار اهل سلوک چون جهان را هنوز مهلت هست عمر دارد هنوز این هستی پس یقین شد که رفت خواهم من خود همان بود ناگه ازدنیا چون بهاء ولد نمود رحیل در جنازهاش چو روز رستاخیز نار در شهر قونیه افتاد علما سر برهنه و میران هیچ در قونیه نماند کسی که نشد حاضر اندر آن ماتم در جهان هیچکس نداد نشان شه ز غم هفت روز بر ننشست هفتهای خوان نهاد در جامع مالها بخش کرد بر فقرا روز و شب در فراقش افغان کرد تعزیه چون تمام شد پس از آن همه کردند رو بفرزندش بعد از این دست ما و دامن تو شاه ما زین سپس تو خواهی بود گشت دلخسته آن شه سرمد کای یگانه شهنشه اقطاب دل پاک ترا ز جا بردند تا فرستیمشان عذاب و بلا رشتۀ خشم را دراز تنید زانکه شد کارگر در او آن راز که از آن راز شدپدید اثر منهزم گشت لشکر اسلام کشت از آن قوم بیحد و بسیار هست حق را هزار گونه عذاب دوزخی را بلا بود سرمد در سؤالش ز حق جواب آمد که ز جهل اند خوار و کور و کبود کشم از باد و خاک ایشان را یا نهمشان در آتش پرتاب که چها داده با کمان و مهان مینمود آن عزیز و زبدۀ دهر فوت گردد از آن سخن مأمول همه عمرم در آن حدیث رود وز مهمات خود خبر کردن تا شوند اهل روم ازو مرحوم برگزید و مقیم شد آنجا که رسید از سفر یگانۀ دهر آفتاب از عطاش پرتاب است هست از سرهای عشق خبیر از زن و مرد و طفل و پیر و جوان زوچه اسرارها که بشنیدند همه کردند ز او روایت ها که و مه مرد و زن مریدش گشت ز اعتقاد تمام بامیران قند پند ورا ز جان خوردند روی او را بعشق و صدق مرید کرد او را مقام در دل و جان یافت در خویش ازو علامتها روی کرد و بگفت بامیران میشود بیش صدقم و دینم میهراسم بگاه رؤیت او من ازین مرد چیست یارب آن که از آن لرزه میفتد در تن در جهان نادر است و بیهمتاست روز و شب در مدح او سفتی سر ببالین نهاداو ز عنا هیچ ازین غصهاش نماند سکون با دو چشم پر آب و دل بریان شود ار هست حق بما مائل او بود من شوم رهیش از جان خدمت او کنم بجان و بتن باز کردی اعاده آن پیمان او بگفتی بحاضران که هلا از خدا بود ما همیجوید رفت خواهم از این جهان فنا پادشاه این جهان شود ناچیز همه چون من روند بی سر و پا همه حیران عشق هو مانند عشقشان دائماً قرین گردد خلق مانند جمله از کوشش گفت دارند ناس دین ملوک گرچه خود نیست هست او پیوست ماند خواهد بلندی و پستی تا نگردد خراب عالم تن نقل فرمود جانب عقبی شد ز دنیا بسوی رب جلیل مرد و زن گشته اشگ خونین ریز از غمش سوخت بنده و آزاد جمله پیش جنازه با سلطان از زن و مرد و از شریف و خسی چون کنم شرح آن کزان ماتم که برون شد جنازهای ز آنسان دل چون شیشهاش ز درد شکست تا بخوردند قانع و طامع جهت عرس آن شه و الا از دو چشم اشک و خون در افشان کرد خلق جمع آمدند پیر و جوان که توئی در جمال مانندش همه بنهادهایم سوی تو رو از تو خواهیم جمله مایه و سود سلطان ولد