سلطان ولد
مثنوی ولدی
در بیان مرید شدن سید برهان الدین محقق ترمذی رضی اللّه عنه حضرت مولانا ابهاء الدین و الحق ولد را عظم اللّه ذکره در بلخ و دیدن مفتیان بلخ پیغامبر را علیه السلام در خواب که در خیمۀ بزرگ نشسته بود و بهاء الدین ولد را استقبال کرد و با کرام و اعزاز از تمام بالای خود نشانید و بمفتیان فرمود که بعد از این او را سلطان العلماء خوانند و آمدن مفتیان بامداد باتفاق تا آن عجایب را که در یک شب دیده بودند عرضه کنند که دوش چنین دیدیم پیش از آنکه بسخن آیند حضرتش جمله را بعین آن صورت که ایشان دیده بودند بعلامات تمام بیان فرمود، بیهوشی و حیرت آن جماعت یکی در هزار شد و پیوسته ضمایر خلایق گفتی و بر سر آن فایدههای دیگر فرمودی که سر سر ایشان بود و از آن خبر نداشتند.
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
در جوانی ببلخ چون آمد جد ما را چو دید آن طالب لقبش بد بهاء دین ولد جمله اجداد او شیوخ کبار اصل او را نسب ابوبکری مثل او کس نبود در فتوی همچو او در جهان نبد عالم بود اندر همه فنون استاد بوحنیفه اگر بدی زنده فخر رازی و صد چو بوسینا همه چون طفلکان نوآموز خوانده سلطان عالمان او را مفتیان بزرگ اندر خواب مصطفی اندرون خیمه بناز ناگهانی بهاء دین ولد مصطفی چونکه دید جست از جا برد پهلوی خویش بنشاندش گفت از آن پس بمفتیان این را جمله سلطان عالمان گوئید بامدادان باتفاق همه بردرش آمدند تا گویند پیش از آنکه کنند عرض او گفت دادشان از مقام و حال نشان جمله پیشش فغان بر آوردند خیره گشتند در کرامت او دائماً او ضمیر خلقان را تا بدانند کاهل ذوق و صفا نایبان گزین خلاق اند هرچه خواهند در دو کون شود دیو را چون ملک کنند بدم حاکم مطلق اند در عالم همه از عکس نورشان روشن آفتاب حقایق اند همه همه گفتن برای اجسام است عدد موجها اگر شد صد بس کنم زین سخن که رمز بس است گشت سید مریدش از دل و جان در مریدی رسید او بمراد چشمهای ورا گشاد چو باز بی نوا آمد و نواها یافت چشمۀ عشق از دلش جوشید عین غمهاش ذوق و شادی شد خار هجرش ز وصل گلشن گشت مس جانش ز نار عشق گداخت شهوت ناریش از او شد نور نیست شد از خود و بحق پیوست مرد پیش از اجل بدل شد حال عمر بشمرده را چو داد ستد همچو دانه که شد فنا در خاک گوهرش جوش کرد و دریا شد شد بر او تنگ این جهان فنا شد میسر ورا در آن رفتار عاقبت قطب گشت در عالم چون ز آدم گذشت در رتبت هس نقره همیشه ساجد زر پایه پایه است نردبان جانا چونکه کم طالب است افزون را بیست جویان شده است پنجه را هر که از تو فزون بود شه تست ظاهراً گر نئی ورا واجد در حقیقت غلام اوئی بو تو مرید وئی و بیخبری بندهای وصف شه کجا گوید این ندارد کران از آن شه گو خواست کان جایگاه آرامد که برو بود عشق حق غالب عاشقانش گذشته از عد و حد همه در علم و در عمل مختار زان چو صدیق داشت او صدری از فرشته گذشته در تقوی بنده اش بود عادل و ظالم حق بوی علم را تمامت داد بر در او ز جان شدی بنده چه زدندی بپیش آن بینا آمدندی بخدمتش هر روز مصطفی قطب انبیای خدا دیده یک خیمۀ کشیده طناب زده تکیه بصد هزار اعزاز از در خیمه اندرون آمد پیش رفت و گرفت دستش را زان ملاقات گشت بیحد خوش که از امروز این شه دین را در رکابش بجان و دل پوئید از سر صدق بی نفاق همه سر آن خواب را از او جویند خوابشان را و سر نکرد نهفت همه را کرد او تمام بیان بی دف و نای شورها کردند وز خبرهای باعلامت او باز گفتی برای برهان را یافتند از خدای کار و کیا هر یکی پادشاه آفاق اند از بدو نیک جمله پیش رود هم ملک را کنند دیو دژم لطف از ایشان رسیده بر عالم خار دلها ز لطفشان گلشن زندگی دقایق اند همه زانکه هر جسم را جدا نام است بحر را بنگر و گذر ز عدد هر کرا اندرون خانه کس است تا روان را کند ز شیخ روان زانکه شیخش عطای بیحد داد تا سوی شاه خویش آید باز رفت از وی کدر صفاها یافت جان او بادۀ بقا نوشید سوی عشقش چو شیخ هادی شد شب تارش چو روز روشن گشت گشت زر چون بکیمیا در ساخت گشت موسی وقت در تن طور گشت روح و ز بند جسم برست زنده گشت از جلیل جل جلال از خدا عمر باقی سرمد با دو صد برگ سر بزد چالاک ترک پستی گزید و بالا شد رفت همچون ملائکه بسما عالم وصل و ملکت دیدار سجده گاه ملک شد و آدم لاجرم آدمش کند خدمت همچنان زر کند سجود گهر پایۀ زیر ساجد بالا پس کند سجده برد اکسون را خواجۀ میر سر نهد شه را زانکه تو اختری و او مه تست لیک هستیش باطناً ساجد گر بصورت ورا نجوئی تو طفل خردی و غافل از پدری شرح او را مگر خدا گوید ترک اختر کن و از آن مه گو سلطان ولد