سلطان ولد
مثنوی ولدی
مثل آوردن حکایت مرد خفته را که دهانش باز مانده بود ماری در دهانش رفت سواری عاقل آن را بدید، گفت اگر این مرد را از حال آگاه کنم از ترس زهرهاش بدرد به از این نیست که بالزام و زخم چوب او را از این میوههای کوه درخورد دهم و زیر و بالایش بسیار بدوانم باشد که قی کند و مار با آن قی از شکم او بدر آید، همچنان کرد. اولیاء نیز اگر از زشتی نفس بخلق خبر دهند زهرهشان بدرد و از اطاعت و کوشش بمانند لیکن ایشان را بطریق بر عملی دارند که عاقبت از نفس برهند
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
خفتۀ را شنو که در صحرا رفت اندر دهان او یک مار شهسواری ز دور آن را دید گفت اگر آگهش کنم از حال برنیاید ز دست او کاری هوش و فهمش رود شود لاشی آن به آید کز او کنم پنهان رای آن دید کش بضرب و شکوه بدواند چهار سوی او را تا از آن حالتش بیاید قی گرز را بر کشید و سویش تاخت خفته بیدار گشت گفت ای وای زخمها میزنی بپشت و برم من چه کردم ترا چه کین است این سخت بیرحمتی چه مردی تو نیک دوری ز شفقت و ایمان همچو گرگ درنده ای ملعون گفت او را سوار هر زه ملا بخور این میوههای که را زود میزدش گرزها که پرخور ازین می نهشتش که آید او بقرار بعد از آن میزدش که زود برو هیچ نگذاشتش که آساید میزدش گرز بی محابا او چونکه بیحد دوید آن طالب مار با میوه های خورده از او مار را چون بدید آن غافل روی کرد او بدان سوار و بگفت ورنه گر تو نمیبدی این مار تو خدائی مجب و یا که رسول پدر و مادرم نکرد این را هست دنیای دون برم فانی مار نفس است در درون شما زهرتان درد از مهابت آن شرح زشتی نفس اگر بزبان سرو پا گم کنید از هیبت نتوانید هیچ راه برید جهت مصلحت کند پنهان تا نگردید کل ز خود نومید نفستان را کشد بحکمت او نفس ناراست شیخ نور خدا باز بودش دهان بسوی هوا خفته از خواب خود نشد بیدار چه کند چاره اش بیندیشید زهرۀ او بدرد اندر حال اوفتد بیخبر چو دیواری بل نماند اثر ز هسی وی تا شود مار از او جدا آسان بخوراند بسی ز میوۀ کوه هم خوراند ز آب جوی او را مار باقی برون شود ازوی خفته را سو بسو بگرز انداخت همچو گویم چه میبری از جای گشت پر زخم از تو پا و سرم نی چو تو مؤمنم چه دین است این بی گنه خون من بخوردی تو هست جانت ولی نداری جان نکنی فرق از عزیز و ز دون آنچه میگویمت بگیر هلا هم از آلو و سیب و از امرود گر بود ترش و گر بود شیرین چون خورانید میوۀ بسیار زیر و بالا مثال پیک بدو از چنان بیخودی بخود آید گاه بر پشت و گاه بر پهلو شد ز ناگاه قی بر او غالب بدر آمد روانه شد هر سو جهل از او رفت شد قوی عاقل شکر حق را که با تو گشتم جفت خواست کردن مرا هلاک و فکار که بعلیا ببردیم ز سفول تو نمودی بمن ره دین را داد آن هر دو بود حیوانی شیخ آن را اگر کند پیدا نیست گردید از صلابت آن آورد در شما نماند جان عقل و روح از شما کند غیبت نتوانید سوی چرخ پرید شیخ آن را وناورد بزبان تا چو مه پر شوید از آن خورشید تا رهید از چنین عظیم عدو میرد از نور نار ای جویا سلطان ولد