سلطان ولد
مثنوی ولدی
در بیان آنکه لذت های دنیا مستعار است در حقیقت دنیا از خود لذت ندارد، زشت است و ناخوش بواسطۀ مزه خوش میشود همچون عجوزهای که خودر ا بگلگونه و اسپیداج بیالاید و بواسطۀ ان تزیین خوب نماید پس خوبی مزه است که همه زشتها بوی خوش نمایند
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
گاه طفلی مزه ز شیرت بود باز سر زد ز کعب و لعب دگر هر دمی با یکی کنی یاری شخص بر جا و آن مزه رفته مزهاش مینمود او را خوش همه چیز از مزه شود محبوب مزه را جو برون این اسباب مزه را روهم از مزه بطلب هرکه او از مزه بود شادان جنت از بهر آن بود باقی که همه سر بسر مزه است و خوشی است زافتاب است این جهان روشن خانه از خود ندارد آن تف و تاب چون که شب آفتاب کرد غروب خانهها پر شوند از ظلمت نور در خانهها چو عاریه بود لیک آن نور کز خور است روان مزه را دان چو نور از خور حق میشود زشتها از او زیبا ز اسمان و زمین مزه چو رود همچو آن نور خور چو شد پنهان هر که آن نور را ز خور داند لاجرم دائماً بود پر نور هست جنت مزه جهان دیدار مزه جان و جهان ورا قالب مزه زان آفتاب همچون تاب خوش وناخوش صفات حضرت هوست لطف او جنت است و قهر جحیم زان منور جهان و هرچه در اوست نیک و بد زان دو اصل چون بوئی است عاقبت هر یکی باصل رود اهل جنت روند سوی جنان زادۀ نور سوی نور رود جزوها سوی کل روند آخر سر صافی ببحر صاف رود سر آن سر زند ز عین وفا بعد از آن از طعام روی نمود باز از شاهدان سیمین بر مزه از وی دهد ترا باری عشق او در تو مرده و خفته سبب آن مزه بد او دلکش چون مزه رفت گشت نامطلوب بی لب و کام و جام نوش شراب تا رسی زان مزه بحضرت رب بی خرابی است دایم آبادان وانکه در وی رود شود باقی اندر او بی پیاله باده کشی است صفه و صحن از ره و روزن اگرت عقل هست رو دریاب نشناسی تو زشت را از خوب عوض رحمت آیدت زحمت رفت خود ماندند کورو کبود هست با خور مدام در دوران بهمه میرسد وی از بر حق میکند خوب زیر را بالا لطف و خوبی هر دو زشت شود گشت تاریک صفه و ایوان همچو آن نور سوی خور راند بی غم هجر وصل در مسرور هست صحت مزه و جان بیمار مزه قایم بذات حضرت رب از چنین تاب هیچ روی متاب قهر و لطفی که هست جمله از اوست آن پر از ذوق و این عذاب الیم زین مکدر زمان و هرچه در اوست اندک این سو از عمان جوئی است نیک باینک و بد ببد گرود اهل دوزخ بدوزخ ای همه دان جان مستان سوی سرور رود چون شود بی حجاب پیدا سر سر جافی در آن مصاف رود سر این اوفتد ز تیغ جفا سلطان ولد