سلطان ولد
مثنوی ولدی
در بیان آنکه همنشینی اولیا همنشینی با خداست. زیرا ولی خدا از هستی خود مرده است و همچون آلتی است در دست قدرت خدای تعالی، مثل قلم در دست کاتب هر چه از قلم آید آن را اضافت بکاتب کنند نه بقلم. چنانکه مصطفی علیه السلام میفرماید که من اراد ان یجلس مع اللّه فلیجلس مع اهل التصوف. و در ایراد حکایت بایزید قدس اللّه سره که در حالت مستی فرمودی که سبحانی ما اعظم شأنی و لیس فی جبتی سوی اللّه، در حال هشیاری مریدانش تشنیع کردند که چرا چیزی میگوئی که در شریعت کفر است و فرمودن او که اللّه اللّه، اگر دیگر چنین سخن گویم همه کاردها بکشید و مرا سوراخ سوراخ کنید
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
همنشین خدا بود هر کو همچو جبه است قالب عاشق گرچه دور از وصال و ازدیدی کو بگفتی ز جوش عشق و وله چون ز مستی دمی شدی هشیار یار و اغیار رو بوی کردی جمله گفتند این سخن گفتی دعوی خالقی کند مخلوق بنده ای کش بود حیات از جان ذره ای را که از خور است امید گفت من نیستم از این آگاه خر گه از نیک و بد چه میداند کی خبردار باشد آن خرگاه از چه رو من چنین سخن گویم هر کجا راندم روم گردان ما رمیت اذرمیت گفت خدا تیر گفتارت از کمان من است هستیت در کفم چو یک تیشه است سر کنم از تو تا ببینندم آنکه نگزیندم یقین کور است همچو باد صباست روح وزان من از این گفت سخت بیخبرم بار دیگر اگر بگویم این پاره پاره کنیدم اندر حال روز دیگر چو گشت از آن می مست در مریدان فتاد شور و غلو تیغ بر شیخ کارگر نامد زخم بر خود زدند نی بروی خونشان شد روانه چون جوئی تن خود زخم کرده پیر و جوان شیخ چون با خود آمد آن رادید گفت چون است و این چه افغان است همه گفتند کانچه فرمودی که زنیدم بتیغ چون خونی تیغ خود بر تن تو کار نکرد عکس شد کارو ما هلاک شدیم غرض از زخم تیغ انکار است زانکه طعن زبان بود چو سنان آن خلد در تن این خلد در جان طعن ایشان در او نکرد اثر خون خود ریختند از آن انکار جمله را رفت نور ایمانشان او همان بود و بلک از ان بهتر شیخشان گفت اگر گهر دارید سر این راز عشق فهم کنید از همه رفت بعد از آن افکار شاهیش را ز نو غلام شدند همه را شد یقین که آن سلطان نیستش در زمانه هیچ نظیر کفر او جان جان ایمان است با ولی خداست همزانو کرده بیرون زجبه سر خالق قصۀ بایزید نشنیدی نیست در جبهام بجز اللّه همچو کز خواب کس شود بیدار زان کز او داشت هر کسی دردی شبهی را بجای در سفتی مگسی کی پرید بر عیوق خویش را چون شناسد او یزدان از چه رو گوید او منم خورشید تن من هست همچو یک خرگاه تا که هر کس در او چه میخواند که در او بنده است با خود شاه چون در آن صولجان یکی گویم نیم از خود دوان در این میدان مصطفی را که ای گزیدۀ ما هرچه داری تو از جهان من است صنعت از تیشه نیست از پیشه است بدو صد جان و دل گزینندم گر سلیمان بود کم از مور است هست تازه از و گل ابدان چون شما ام من آدمی نه خرم هر یکی بر کشید یک سکین نی امانم دهید و نی امهال باز آن گفت را گرفت بدست هر یکی تیغ میزدند در او هر طرف کش زدند در نامد همه شان را بریده شدرگ و پی اوفتادند هر یکی سوئی خلق در کارشان شده حیران آه و افغان جمله را بشنید هر یکی از چه روی نالان است چونکه از ما عتاب بشنودی چون بگویم ز سر بیچونی زخم بر خود زدیم گاه نبرد شد یقین که گناهکار بدیم که مدام آن سلاح اغیار است کی قویتر بود سنان ز زبان پیش این درد آن بود درمان در دل و جان خود زدند شرر باز ایشان شدند از آن افکار دود ظلمت بر آمد از جانشان کس بگل کی گرفت چشمۀ خور وگر آن نور در بصر دارید سیر برتر ز عقل و وهم کنید همه کردند بی ریا اقرار همه از جان مطیع و رام شدند سر حق است و نور هر دل و جان همچو شمس است در نفوس منیر درد او اصل درمان است سلطان ولد