سلطان ولد
مثنوی ولدی
در بیان آنکه هر نبی و ولی بر همه معجزات و کرامات قادر بود. اگرچه هر یکی معجزه و کرامتی ظاهر کرد، الا بر تمامت قادر بود. بحسب اقتضای هر دوری چیزی نمود یکی شق قمر کرد و یکی مرده زنده کرد و همچنین الی مالانهایه. چنانکه طبیب هر رنجوری را دوائی دیگر کند لایق رنجش نه از آن است که همان مقدار میداند اما در آن محل آن میباید، نظیر این بسیار است. چون اولیاء و انبیاء علیهم السلام مظهر و آلت حقاند هرچه آلت کند در حقیقت صانع کرده باشد همچنانکه قلم در دست نویسنده مختار نیست اختیار در دست کاتب است پس چون از صورت ایشان معجزهها و کرامتها را حق تعالی مینماید چون توان گفتن که حق بر بعضی قادر نیست این سخن و این اندیشه فی الحقیقه کفر باشد.
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
هر ولی جملۀ کرامت داشت آن یکی از ضمیر خلقان گفت آن یکی نور داد ایمان را آن یکی از کلام مستی داد آن یکی بر هوا نهاد قدم آن یک از سنگ چشمه کرد روان هر یکی را هزار چندان بود وانبیای گزیده تا آدم معجز هر یکی دگرگون بود آن یکی مرده زنده کرد بدم زان یکی نار تیز شد گل تر از یکی کوه ناقهای زائید آن یکی آب از زمین جوشید از یکی شد چو موم آهن سخت هر یکی بود بر همه قادر همچو نقاش چست پر هنری نیست کو غیر آن نمیداند یا که خیاط یک قبائی دوخت یا که عالم ز دانش و تقوی هیچ گویند کو همان داند یا طبیبی دهد یکی دارو کس نگوید که علمش آن قدر است نی که یک آب میکند صد کار گاه از او آسیاب در کار است بمحلی رسد کند کاری هست این را مثال بی عدو حد قدرت از حق بود نه از اجسام انبیا آلت اند و حق بر کار آب اگرچه شود زلوله روان اصل آن آب باشد از دریا تن چو لوله است و قدرت حق آب اولیا مظهر حق اند نه حق مظهر باد برگ و شاخ تراست کرۀ باد از نظر دور است چون رسد باد گردد او آلت همه بینند در سرش آن باد لیک اگر شاخ تر نجنبیدی روی را گر کنی بهر طرفی نقش خود را عیان کجا بینی مگر آئینهای بدست آید همچنان روی باداز که ودشت زانکه جنبان شوند چون آید آینۀ باد شاخ تر باشد قدرت و معجزات از حق خاست پس بود جمله معجز از یک ذات میتوان گفتش این بدان تقدیر هر نبی معجزات آن همه داشت هر یکی آن قدر نبد که نمود بهر امت رسید معجزه ای هر نبی وفق حال امت خود اولیا را همه چنین میدان همه از خود تهی و از حق پر همه را آن کرامت و داد است گذر از نام و جمله را یک بین نطقشان از خدا بود نه ز خود این بدو نیک ضد همدگرند ضد و ندرا نباشد آنجا جا آن طرف وحدت است بی اعداد فعل و قول همه بود از حق غیر ایشان سخن ز خود گویند علم بر جانشان شده است روان بر همه آن علوم عاریه است عاقبت علمها باصل روند چون نگشتی تو عین علم اکنون بیخبر چون جماد مانی تو آن جهان از تو چون نهان باشد گوش و هوشت بود سوی دنیا آن فواید بتن رسد نه بجان گرچه هر یک یکی دوزان افراشت آن یک از روشنی هر جان گفت آن یکی شرح کرد جانان را آن یکی کم زنی و پستی داد آن یکی زد بر آب نقش و رقم آن یک از نار گلشن و ریحان اندکی بهر خلق گرچه نمود مثل موسی و عیسی مریم هر یکی سوی حق رهی بنمود وان یک از چوب اژدهای دژم زان یکی شد دو نیمه قرص قمر مدتی پیش منکران پائید وز یکی کوه و دشت بخروشید وز یکی شد هزار بخت چو تخت گرچه جمله ز یک نشد ظاهر کو کند شکل مرغ یا شجری جملۀ نقش را همیداند نتوان گف کو جز آن ناموخت چون دهد بهر سائلی فتوی یا از این بیش گفت نتواند ا رود خلط و صاف گردد رو وز بجز آن علاج بیخبر است در بساتین و روضه و گلزار گاه از او باغ و کشت پربار است لایق آن محل دهد باری در گذر زین عدد گرو باحد زانکه معنی حق است و باقی نام همه بی اختیار و او مختار نبود اصل آب لوله بدان گرچه از لوله ها شود پیدا در مسبب نگر گذر ز اسباب حق از ایشان دهد بخلق سبق کس نگوید که باد در شجر است اصل و فرع وی از شجر دور است همچو صوفی کند بسر حالت همه دانند کز درخت نزاد باد را چشم کس کجا دیدی زیر و بالا و سوی هر غرفی از جمالت نشان کجا بینی تا در آن نقش روت بنماید ننماید مگر ز شاخ و ز کشت همه بیجان شوند چون آید لیک شاخی که بر شجر باشد که بود عجز آن طرف که خداست ذات را گیر و در گذر ز صفات که کنی فهم از من این تقریر گرچه هر یک دو سه از آن افراشت هر یکی صد هزار چندان بود برد از هر نبی امم مزهای کرد انعامها ز نعمت خود همه هستند از خدا گویان در صدف گشته قطره هاشان در همه را آن علوم و ارشاد است چون بحق قایم اند جمله یقین شده فارغ همه ز نیک و ز بد کی در اضداد اهل دل نگرند هست دل از ورای خوف و رجا ره ندارد در آن سرا اضداد دمبدمشان دهد خدای سبق گرچه از علم و از خرد گویند حظ ندارند هیچ از آن ایشان همچو در چوب کاب جاریه است صاف چون رفت درد محض شوند کی شوی واقف از علوم درون گر سوی بیسوئی نرانی تو علم تو بهر این جهان باشد بیخبر باشی از سر عقبی باشد آن علم بهر این ابدان سلطان ولد