سلطان ولد
مثنوی ولدی
در بیان آنکه مصطفی علیه السلام را پرسیدند از راه بهشت و دوزخ. فرمود که راه بهشت خارستان است و راه دوزخ گلستان که حفت الجنة بالمکاره و النار بالشهوات. و در بیان آنکه در آدمی نفس معنیئی است که صفتش حالی بین است و مدد از دیوان دارد و عقل معنیئی است که صفت او عاقبت اندیشی و پایان بینی است و مددش از فرشتگان است و جان معنیئی است منبسط که صفت و اثر او حیات است و دل معنیئی است و لطیفهای که چون در دوفکر متردد باشی که عجب این کنم با آن آخر بهر کدام که فرود آئی و آنرا صائب دانی آن جوهر و لطیفه دل است. و ذات معنیئی است که میگوئی دل من جان من عقل می اینهمه را از خود بچیزی اضافت میکنی آن چیز ذات است.
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
مصطفی گفت با صحابه عیان هست راه بهشت خارستان هر که در راه خار زار رود هرکه او راه گلستان بگزید هرکه او تلخ زیست شیرین مرد عاقبت بین بود یقین عاقل صفت عقل عاقبت بینی است عکس او نفس شوم دون پلید عقل را چشم سوی آخرت است نفس را شهوت است مطلوبش مدد عقل دایم از ملک است نفس بد چونکه شیر دیو مزید ملک و عقل هر دو یک نوراند نس بد را ز عقل نیک بدان هر یکی را ز سیرتش بشناس روح را دان که معنئی است بسیط نیست جز زندگی در او صفتی کشف گردد ز جنبش حیوان بهمین وصف جان شود معلوم باز چون پیش آیدت کاری متردد شوی کدام کنم زان دو کارت یکی که شد مختار هرکدامین طرف که شد غالب چونکه گشت اینهمه برت ظاهر ذات را هم بجو که دریابی آن اضافت که میکنی تو بخود تن من جان من همیگوئی ذات آن من بود یقین میدان آنچه گوئی بمردمان تو و من چون اضافت کنی بخود بزبان از سر و پای و دست و هر چه جز آن آن اضافت که میکنی جان را ذات تو باشد آن مشار الیه آن مضاف الیه ذات تو است پس یقین شد که غیر این همه ای هرچه اندر تو هست بنمودم تا ببینی چه گنجها داری تا که گردی بخویشتن مشغول عقل را از ملک جدا نکنی هم بدانی که نفس و دیو یکی است دان که دل هم در اندرون شاه است عقل هم چون وزیر اندر تن هرچه زاید ز عقل مرد بود وانچه زاید ز نفس باشد زن لشکرش بیشمار و حد و کران فکر عقل لشکر کیوان از پری و ز دیو لشکر ها دل سلیمان و جمع دیو پری پادشاهیش را ز خاتم دان گر بود خاتمش سلیمان است امر انگشتری است پاسش دار زانکه خاتم چو دیو از تو برد چون که آدم شکست امر خدا حله ها زو پرید و شد عریان ناله میکرد زان غبین شب و روز نزد حق توبه اش چو گشت قبول هم تو از توبه رو سوی امرش شاه گردی چنانکه بودی باز تخت و ملکت ز حق شود حاصل چون ترا توبۀ نصوح بود خاتم امر را نگه میدار دزد اگر غافلی برد رختت ای خنک آنکه باشد او بیدار شود از دست دزد دین ایمن اول اصلاح خود کن ای سره مرد عدل اول بخود کن ای طالب ورنه چون ظلم میکنی خود بر آنکه با خود نکرد عدل بدان هر که او گشت راست در ره هو چون تو هستی بدست نفس اسیر سوی خود خلق را چرا خوانی خویش را اول از خطر بجهان چون که ایمن شوی از این طوفان دستشان را بگیر و آن سو کش همه را میخوران از آن نعمت ورنه در چاه نفس چون افتی در بن چه چو ساختی مسکن مانده ای دور از آن وطن اینجا آب شورش چو بر تو شد شیرین خو گرفتی در این مقام کره شد فراموشت آن جهان قدیم وانچنان باده ها و مستیها وان ندیمان خوب جان افزا وانکه با حق بدی ز عهد الست در بیان ره جحیم و جنان راه دوزخ بود گل و ریحان دانکه جانش مقیم خلد شود بیگمان دان که در جحیم خزید عاقبت بعد ز هر شکر خورد نقد جائی گزید هر غافل هرچه کرده است میکند دینی است عاقبت ننگریست حالی دید سوی خلد و ثواب و مغفرت است ذوق حالی است کرده مغلوبش چون ملک عقل نیز از فلک است جنس او بود از آن ورا بگزید دیو با نفس مست دیجور اند دوست عقل است و نفس دشمن جان تاروی در عیان رهی ز قیاس ساده یک سان بسان بحر محیط کس نیابد جز این بر او صفتی کاندرو مضمر است و پنهان جان غیر این نیست اندرو مکتوم از بدو نیک چون گل و خاری تا که مقصود خود تمام کنم آن لطیفه بود دل ای دلدار میل تو آن دل است ای طالب از صفات پلید و از طاهر گر ز اهل نماز و محرابی از دل و روح و جسم و هوش و خرد چونکه اندر سخن همیپوئی گشت سر فاش از جوانمردان ذات آن است ای عزیز زمن از دل و عقل از تن و از جان که از آن منند بی ز گمان یادل و عقل و هوش و ایمان را همه همچون رعیت اند لدیه یک بود ذات را مگو که دو است از ازل تو شبان این رمه ای قفل را بی کلید بگشودم گهر و لعل بی بها داری بشناسی فرشته را از غول روی را جز سوی خدا نکنی شودت این یقین ترا چه شکی است بیشمارش غلام و اسپاه است باقیان چون حشم ز مرد و ز زن چون طبیب آن دوای درد بود رای زن بد بود برویش زن فکرها اند لشکرش میدان فکر نفس لشکر دیوان بیعدد در صدور پیکرها پیش او لشکرند چون نگری امر و حکمش ز خاتم است روان ورنه در قدر کم ز دیوان است تا نیفتی ز سروری ای یار بعد از آن کس بیک جوت نخرد رفت بیرون ز جنة الماوی ماند اندر فراق حق گریان زاتش هجر بود اندر سوز شد میسر ازلن سپس مأمول تا بنوشی ز ساقیان خمرش هر طرف صیدها کنی چون باز گر کنون فاصلی شوی واصل پیش حق رتبت چو نوح شود هین بدیوش ز غافلی مسپار نشوی غافل ار بود بختت بر سر رخت و بخت دین هشیار اینچنین کس بخود بود محسن تا که اصلاح کس توانی کرد تا که بر نفس بد شوی غالب کی کنی عدل بر کسی دیگر نکند عدل بر ستم زدگان همه کژها شوند راست از او غرقۀ بحر جهل و قهر و ز حیر گر تو دربند خیر اخوانی گرد ایمن ز رهزنان بجهان خلق را سوی امن آنکه خوان سوی آن باغ و گلشن و جو کش کاندر او نیست زحمت و نقمت کم زکاهی اگر چو که زفتی شد فراموشت آن قدیم وطن سالها در میان خوف و رجا کفر او گشت پیش تو چون دین گشت بر تو خوش این مقام کره که بدی با ملک جلیس و ندیم کز بلندی است دور و پستیها که برون اند از زمین و سما بی شراب و قدح خوش و سرمست سلطان ولد