سلطان ولد
مثنوی ولدی
رجوع کردن بدان قصه که ولد را چلبی حسام الدین قدسنا اللّه بسرالعزیز در خواب نموده بود
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
هست مردی در این جهان پنهان ظاهرش خاک و باطنش زر پاک ذات او نور آسمان و زمین کوچه شکل است و چه بدیع نگار کس ندید اندر آب و گل چو وئی نیست مانندش اندر این دوران همه عالم چو جسم و او چون جان وصف او کرده بد بمن در خواب همچنان است بلکه صد چندان گشته ام کمترین غلام درش پیش از این آنچه خورده بودم من اینقدر کان بفهم می آید گویم ار بشنوی بصدق زمن چون که زائیدم از تن مادر پاره ای چون بزرگتر گشتم بعد از آن از برنج و شهد و شکر چون ز خوردن گذشتم اندر جوع بی دهانی طعام ها خوردم بشریت برفت و دل چو ملک چونکه از خود گذشتم آخر کار نیست این را نهایت و پایان میروم من گهی چپ و گه راست رو مکن اعتراض بر مسکین در شکستش مرو عجب چیز است نی ز نار است نور آن سرور غیر او شیخ و اوستاد مجو مثل نقره و زر اندر کان تن او سست و جان او چالاک گر ترا هست نور چشم ببین بی نظیر است در میان کبار دل و جان مثل او نیافت حئی در زمان و زمین و کون و مکان همه عالم قراضه او چون کان شه حسام الحق لطیف جواب نتوان کرد شرح او بزبان تا شدم هست میخورم ز برش بیشمار است ناید آن بسخن گفتنش پیش عاقلان شاید چند حرفی ز سر گذشت ز من شیر شد بعد خونم اندر خور لوت خوردم ز شیر بگذشتم شد غذا میوه ها ز خشک و ز تر حکمت از من برست چون ینبوع بی کف از وی نواله ها بردم گشت پران ورای هفت فلک بحر گشتم مرا مجوی کنار کو درون و کجا بیان و زبان دم مزن کاین نفس ز حق برخاست گرچه زفتی و خوب و با تمکین فصل او بی بهار و پائیز است نبود آن طرف شه و چاکر زانکه نبود در این جهان چون او سلطان ولد