سلطان ولد
مثنوی ولدی
در بیان آنکه اولیا را یک مقام است که اگر آن را بخلق پیدا کنند خلق را هستی نماند و همه عالم نیست شوند چنانکه از آفتاب قیامت جمادات آسمان و زمین و صور چون یخ و برف بگدازند و یک آب شوند.
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
گر کنم باز من سر ابنان هرچه گفتند رهروان قدیم همه گردند نیست همچون برف گر کنم فاش آنچه می دانم نی ملل ماند و نه مذهب کیش زهر و پا زهر یک شود برتو نکنی فرق آب را از خاک نی زمین میشود بسعی فلک پس تو از خویشتن مبر امید نان مرده که جامد است و خموش گرچه خود مرده و جماد است آن چون که شد هضم در تن زنده سرمه چون دردودیده نیست شود پس چو در نیستی بود هستی ار چه گویم منم چنان و چنین نیستی چون عروج سوی سماست هرکه کم گشت از همه بیش است هر که کم را گزید افزون شد هر که کلی نگشت از خود لا نیستی باشد اصل هر هستی هستی ما ز نیستی است بدان گر بصورت بدیگران مانیم سیم شان را مجو که بشمرده است جان ز ما جو چو یار جانانیم روح ما بی چگونه و چون است بی نشانیم و هر نشان از ماست ما چو بحریم و عالم از ما کف این جهان چون کف است و جان دریا کف بود درد و درد درد خورد بگذر از موعظه بگو آن سر بر جهانها ست ذکر آن قصه پند را نیست مبداء و مقطع وضع های جهان شود ویران ز غم و شادی و ز امن و ز بیم زانکه شرح من است مهر شگرف ور کند جلوه سر پنهانم بر تو یکسان شوند مرهم و ریش قهر گردد چو لطف در خور تو پیش تو چه زمین و چه افلاک میشود دیو هم بجهد ملک بر دهی آخر ار کنونی بید نی تن و جان از او بود در جوش نی دل و روح را عماد است آن از سکون رست و گشت جنبنده نام ها خواند و براه رود چه در هست خویش را بستی نیست شو تا شوی تمام گزین هرکه در هست ماند خود را کاست کم زنی اختیار درویش است هرکه بیشی گزید مغبون شد کی کند فهم معنی الا می جان نوش تا رسد مستی هست ما نیست همچو هست کسان دیگران نقش محض و ما جانیم صافشان نزد اهل دل درد است زر ز ما بر که اصل هر کانیم نی درون است آن نه بیرون است دمبدم صد روان روان از ماست از ازل داشتیم عز و شرف هر که کف را گزید ماند اعمی رخت را صاف بیش صاف برد بر جان را فزای از ره بر خنک آن را که برد از این حصه کرد باید رجوع با مرجع سلطان ولد