محتشم کاشانی
غزل ها
غزل شماره ۳۹۸: تو چون رفتی به سلطان خیالت ملک دل دادم
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
تو چون رفتی به سلطان خیالت ملک دل دادم غرض از چشم اگر رفتی نخواهی رفت از یادم تو آن صیاد بی قیدی که باقیدم رها کردی من آن صیدم که هرجا می روم در دام صیادم اگر روزی غباری آید و گرد سرت گردد بدان کز صرصر هجر تو دوران داده بربادم وگر بر گرد سروت مرغ روحی پرزند میدان که افکند است از پا حسرت آن سرو آزادم چو بازآئی به قصد پرسشی برتربتم بگذر که آنجا نوحه دارد بر سر تن جان ناشادم به فریادم من بیمار و دل در ناله است اما چنان زارم که هست آهسته تر از ناله فریادم نهی چند ای فلک بار فراق آن پری بر من ز آهن نیستم جان دارم آخر آدمی زادم مکن بر وصل این شیرین لبان پرتکیه ای همدم که من دیروز خسرو بودم و امروز فرهادم نهادم محتشم بنیاد صبر اما چه دانستم که تا او خواهد آمد صبر خواهد کند بنیادم محتشم کاشانی