سلطان ولد
مثنوی ولدی
در بیان آنکه هر کرا در این عالم کار تمام نشد با وجود چندین آلت که حق تعالی بوی داده است بعد از آنکه آلتش نماند از او چه کار خواهد آمدن نه در قرآن میفرماید که و من کان فی هذه اعمی فهو فی الآخرة اعمی. و در تقریر آنکه در افواه است که چون مرید شیخی شدی بعد از او نشاید شیخی دیگر گرفتن این سخن نزد اولیاء و اهل تحقیق خطاست.
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
گفت یزدان صریح در قرآن هر که باشد در این جهان اعمی آلتت داد تا ورا جوئی هیچکس ره برید بی پائی هیچکس بی دو دیده دید سری این محال است و جهل از این بگذر آن دلی کو برون آب و گل است هیچ حظی از او نیابی تو پس خطا باشد اینکه میگویند اولین شیخ را بگیر قوی چونکه گشتی باولین خرسند که بگیری بر او تو شیخ دگر باطل است این سخن بگوش مکن تا نمانی ز گنج حق محروم شیخ نو گیر تا رهی از غم لیک شیخی که باشد او کامل مرده باشد در او صفات بشر دیدۀ او بحق بود بینا دست در هر کسی نباید زد صد هزار اند مدعی در راه دمبدم بخشش و عطا داریم حالشان نیست آنچه میگویند گفته این نوع و صد چنین دو نان نیک کن احتیاط در ره دین جوی از او بوی اولین شیخت عین شیخت بود در آن مظهر کوزه گر گشت آب جوی نگشت تا بروید درون تو گلزار تا چو او چشم روح بگشائی تا روی بی قدم بچرخ وصال ور نگیری تو دست او ز بله زرگری را که میرد استادش هیچ از صنعتش نیاموزد تا نگیرد بجای او استاد در همه کارها و حرفت ها بایدش جست اوستاد دگر ور نماید وفای سرد که من اوستاد من است در دو جهان از چنان خر بدان که ناید کار چون غرض ز اوستاد صنعت اوست گر بصورت هزار گون باشد همه باشند یک چو آب از جو هرزه دان آن سخن که میگویند که تو بر شیخ خویش شیخ مگیر گر بدی اینچنین در این عالم همه را یاد او رسانیدی بعد از او نامدی رسول دگر ذکر حمد و وفاش بس بودی کی بدی فرض بر صغیرو کبیر نشدی خصم جانشان کافر پس بدان کان سخن کژ است و خطا تا پذیرند خلق از دل و جان هم بود در جهان جان اعمی چونکه آلت نماند چون پوئی یا که بی دست گشت گیرائی هیچکس بی درخت خورد بری هیچ این فکر را مکن دیگر از تو پنهان مثال نور دل است گرچه سویش ز جان شتابی تو نیست راه آنکه شیخ نو جویند نیست مردی که سوی غیر روی عهد را گیر و از وفا مپسند نیست این راست پیش اهل نظر این چنین زهر و نیش نوش مکن تا نگردی چو اشقیا مذموم تا شود قطره ات ز دادش یم صافی و پاک و عالم و عامل هیچ نبود بر او ز نقش اثر خودیش رفته و نمانده خدا چون نباشد چنین نشاید زد هریکی گفته دائما ز اله در ره فقر صد نواداریم روز و شب عکس آن همیجویند با خلایق ز حرص یک دونان هر خسی را بسروری مگزین چون بیابی بود یقین شیخت دامنش گیر چونکه نیست دگر می خور از آب صافیش چون کشت تا رهی از خودی و نفس چو خار تا چو او هر نفس بیفزائی تا ز نقصان رهی رسی بکمال دان که گم کردهای ز غفلت ره روز و شب گر کند ز جان یادش گرچه خود را ز یاد او سوزد می نگردد ز زرگری دلشاد چون ز استاد ماند کس تنها تا که کامل شود بعلم و هنر نتوانم بر جز او رفتن هستم از جان و دل ورا جویان هیچ ناموزد و بماند خوار صنعتش را بجو گذر از پوست تو بمعنی نگر که چون باشد منگر در نقوش خم و سبو این گروه پلید خام نژند گر کسی گویدت جز این مپذیر یک نبی نامدی بجز آدم بخدا وز غم رهانیدی نبدی غیر آدم اندر خور همه را زان طریق بگشودی گرویدی بانبیای نذیر نبدی در جزای کفر سقر تا نگردی تمام جوی استا سلطان ولد