سلطان ولد
مثنوی ولدی
در بیان آنکه چون مولانا قدسنا اللّه یسره العزیز نقل فرمود چلبی حسام الدین بولد گفت که بجای والد خویش تو بنشین و شیخی کن تا من در خدمت ایستاده باشم. ولد قبول نکرد و گفت که مولانا نگذشته است، حاضر است المؤمنون لایموتون چنانکه در زمان مولانا خلیفه بودی بعد از او هم خلیفه باش.
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
گفت از آن پس حسام دین بولد جای او با تو میرسد بنشین گفت نی والده یقین زنده است روح او در جوار حق باقی است مؤمنون را نه لایموتون گفت در زمانش بدی خلیفۀ ما تو بدی چون اما مو ما مأموم اول و آخری خلیفۀ ما کرد الحاح بیحد آن بینا کردمش گونه گون ز جان لابه سخنم را ز لطف کرد قبول همه بودیم زیر سایۀ شاه بعد ده سال ودوز ناگاه او ماند تنها ولد چو طفل یتیم خیره مانند طفل در صحرا از خود امید را برید آن دم سر همیزد ز غصه بر دیوار نوحه میکرد بر خود او هردم رهبرم رفت ره چگونه برم بکجا رو نهم کرا گیرم گفتم ای جان پاک اگر رفتی جان پاک تو حاضر است یقین نی که بودت بمن عنایتها نی که بودم چو ترجمان پیشت میرسانیدم از تو من پیغام وعده های عظیم داده بدی یوسفت را ز حبس چاه کشم زانکه جان است یوسف و تن چاه بخشمت عاقبت ولایتها نقد فرمای تا شوم ایمن گفت بودم در آب و گل پیدا پیششان بودم و ندیدندم چونکه پنهان شدم کجا بینند مگر آیم بصورت دیگر تا نمایم بهر کسی ره را که شود مشکلات حل از من اولیا مهر آن در این عالم تا همه در وجود جود کنند مس تن را ز کیمیای نظر تا بود در جهان ولی خدا چون گذشت او بجو یکی دیگر نیست دیگر اگر دگر گفتم ورنه ایشان همه یکی نوراند روحشان چون بهار یکسان است متعدد چو لاله و ریحان بنگر در بهار ای بینا هر که بگذشت خوش ز خوف و رجا وانکه می نگذرد از این دو مقام بعد والد توئی امام و سند که چو تو نیست عارف و ره بین مرده جسمش بود که چون ژنده است از می وصل خود جقش ساقی است مصطفی چونکه در معنی سفت هیچ تغییر نیست بیش ورا از شه این کرده ایم ما معلوم پیشوائی و شیخ در دو سرا که نشاید بجز ترا آنجا بی ریا از دل و زبان لابه شد میسر هر آنچه بد مأمول ایمن از مکر دیو و سهو و گناه گشت رنجور و شد بحضرت هو زار گشت و نزار شد از بیم بی پناهی و مشفقی عذرا گفت ماندم بچاه ظلمت و غم از غم هجر آن چنان دلدار که چه خواهم شدن از این ماتم بی وی از دیو سر چگونه برم چه بود چاره چیست تدبیرم بتن و زیر خاکدان خفتی بر من و جمله ناظر است یقین نی که کردم ز تو روایتها روز و شب بهر رهروان بیشت بخواص خواص و هم بعوام گفته بودی رهانمت ز خودی گر اسیر است امیر و شاه کنم اندر این چاه مانده از اللّه نقد و در آخرت ولایتها گردم از خوف فوت آن ساکن رهنما من بطالبان خدا نگزیدندم و گزیدندم آوه این قوم چون خدا بینند باز من در جهان بشکل بشر کنم آگاه بنده و شه را دل و جان هم رهد ز حبس بدن میرسند ای پسر ز کتم عدم هیزم نفس را چو عود کنند بی توقف کنند صافی زر رهنمایست و دستگیر ترا تا که گردد ترا بحق رهبر بهر صورت شمر دگر گفتم از دوی و سوی قوی دوراند جسمشان در عدد چو اغصان است کز بهار اند رسته در بستان در گذر از شمار و یک بین آ هرچه آن دیدنی است دید آنجا کور ماند نیابد از حق گام سلطان ولد