سلطان ولد
مثنوی ولدی
در بیان آنکه هر سخن اگرچه مضحکه است و بیحاصل چون آنرا ولی خدا فرماید گفتن جد محض شود و آن سخن بیفائده پر فایده گردد و در تقریر آنکه خدای تعالی با پیغمبر فرمود که امت تو از همه امتها بهتر اند و عنایت در حق ایشان از هرچه بیشتر است از آنکه پیشنیان را بسبب انکارشان هلاک کردم بعضی را بطوفان بعضی را بباد و بعضی را بخسف تا امت تو این همه را بشنوند و ادب گیرند و آنچنان انکار نیارند امت مرحومه از این وجه اند.
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
آن شنیدی اگرچه مضحکه است دو نفر را گرفته بد تاتار زان دو یک را ببست تا بکشد ترسد از تیغ و گنج بنماید گفت بسته چرا همی کشیم گفت تا زین بترسد آن دیگر گفت خود عکس کن بکش او را سیم و زر هرچه هست بنمایم چونکه تاتار این سخن بشنید کرد آزادشان از آن زحمت زین سبب گفت حق به پیغمبر هست مخصوص از نوازشها یک عنایت که آخر آمدهاند قوم پیشین سیاستم دیدند جمله را گشت آن بلا عبرت از چنان جرمها حذر کردند آنچه بر قوم نوح و امت هود زامت تو کس آن گناه نکرد زانجهت گشت نامشان مرحوم همچنین هم بدان که این یاران هستشان از خدا عنایت ها که نکردند هیچگونه گناه هر کسی کو شود مرید اکنون بشنود او حکایت همه را که از آن فتنه ها چه برخوردند هر کسی را از آن چه گشت بدید از چنان جرمها بپرهیزد لیک این هم تو نیز نیک بدان یک گره زان بدند خاص و امین در ره شیخ با ادب بودند پاک از کین و از حسد بودند جو لقای خدای در دلشان غم دینشان چنان بده که دمی اشگ ریزان بدند و دل بریان شیخ را جملگان مطیع بدند نی در آغاز و نی در آخر کار نی بقول و بفعل یک ز ایشان آن کسی را که شیخ خوش دیدی لاجرم هر یکی در آخر کار بود از ایشان یکی صلاح الدین هم حسام الحق آن ولی خدا باقیان هم بزرگوار شدند وانکه بودند مجرم و محروم دستشان را گرفت شیخ ودود هرکه از جان ودل برو چفسید جزمگر نادری که سخت مصر مضحکه ز اهل دل بجد پیوست تا از ایشان برد زر بسیار تا از آن دیگر او سخن بکشد در گنج او ز کنج بگشاید سو بسو خشمگین چه میکشیم بنماید بمن دفینۀ زر تا بترسم هلم من این خو را در بلندی و پست بنمایم خوشش آمد بقهقهه خندید هر دو بردند زان سخن رحمت امت تو میان امت در رسته از محنت و گدازشها زان مطیع اوامر آمده اند امت تو از آن بترسیدند در عبادت شدند بی فترت همدگر را از آن خبر کردند رفت قوم تو جمله را بشنود آن چنان جرم بی پناه نکرد نشوند از لقای من مرحوم که کنون بگرویده اند از جان همه را شد چنین کفایتها جمله گشتند رام مرد آله مرتبه اش زین سبب بود افزون آن جفاهای قوم چون رمه را نیک پنداشتند و بد کردند هر کسی در درون چه نقصان دید جنس آن گردها نینگیزد که تمامت نبوده اند چنان رسته از شک و گشته عین یقین طالب و عاشقان رب بودند فارغ از مال و از جسد بودند سر بسر بود ناخوش و هذیان نبدیشان فراغتی بغمی بهر دیدار حق ز جان گریان نز زبان بل ز جان مطیع بدند سر زد اندر درونشان انکار کرده چیزی که آن خلد در جان صدق ایشان از او نگردیدی گشت اندر جهان جان مختار در خلافت ز جمله شد تعیین بعد از او شیخ گشت در دو سرا همه در عشق کامگار شدند عاقبت هم شدند از او مرحوم جرمشان را ز جود خود بخشود آخر کار با مراد رسید بود و روزی نشد بصدق مقر سلطان ولد