سلطان ولد
مثنوی ولدی
در بیان آنکه چون شیخ صلاح الدین زرکوب قدس اللّه سره العزیز رحلت کرد خلافت به چلبی حسام الدین ابن اخی ترک رسید
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
بود راضی وی از حسام الدین مرشد جمله بود مولانا رتبت هر یکی بر او روشن گفت چون خور برفت زان شب زاغ ماه چون شد نهان بابر اندر نی که اختر نمود در دریا آن یکی باز گفت مولانا گفتش اندر جواب کای همراه چون ستاره است شه حسام الحق همه را یک شناس چونکه ترا دامن هر یکی که گیری تو چونکه رفت از جهان صلاح الدین بعد از این نایب و خلیفه توئی شیخ این را بجای آن بنشاند گفت اصحاب را که سر بنهید همه امرش ز دل بجا آرید دستگیر شماست در علام چشمها را کنید از او روشن هر کرا کارها تمام نشد زو شود کارشان چو برکار اوست هر کرا نیست سر سرش دهد او همه را عشق راه بین بخشد معدن رحمت است و نور خدا هرکه او مظهر خدا باشد فعل و قولش ز حق بود نه از او و هو معکم شنو تو از قرآن این چو عام است خاص چون باشد با همه است او ولی بدان فرق است زان عطا کو دهد بمقبولان گرچه حق با همه است نیست جدا لیک با اولیاست نوع دگر کاولیا را چگونه میدارد میبردشان فراز عرش برین میکند شان ز راه جان آگاه عالم غیب را همی بینند چشمۀ حکمت از دل همگان بر همه گنج وصل پیدا کرد تا شدند از بلا و خوف ایمن بنمودند بس کرامتها همه را منصب و خلافت داد ساکنان سما برند سبق و اهل روی زمین که خلقاناند همه از دادشان فرشته شوند که و مه در پناهشان باشند خلق عالم برند درس و سبق همه شان چشمۀ وصال جلال زاسمان وجودشان خورشید آسمانها ز نورشان روشن هست با اولیا مدام چنین گرچه با خلق هم بود خلاق لیک این نوع نیست تا ایشان لایق حالشان عطا بخشد پروردشان بخواب و بیداری صحت تن دهد بدل شادی اینچنین است اله با ایشان آن معیت باین چه می ماند آن بود همچو مهر و این چوسها ناله کن از دل و بگو یارب مینمائی بمن از ایشان رو لیک بنما ز لطف آن دیدار باش با ما چنانکه با ایشان تا چو ایشان شویم خاص و ندیم خویشتن را بما چنان بنما تا که شاکر شویم از آن دیدار در جهان یقین روان گردیم همه گردیم جان و جان بخشیم بندگی را هلیم و شاه شویم شود از حکم ما فلک گردان پس یقین دان که در حسام الدین نیستند اولیا از او بیرون در حضور شکر مگو ز شکر تا بدانم که تو شکر خواری تشنه از آب اگر بجوید آب جمله دانند از آب بیگانه است حظش از آب جز حکایت نیست اولیا چونکه جمله یک ذات اند هرکه یک را دو بیند او ز حول همه درج اند اندر او بیشک شرح او را بحرف نتوان گفت جمله را واجب است ازدل و جان همه یاران مطیع او گشتند هر یکی زخم خورده بود اول گشته بودند با ادب جمله خورده بودند زخمها ز انکار ز اولین ضربت قوی خوردند در سوم نرم و با ادب گشتند کس از آن قوم سرکشی ننمود سالها شادمان بهم بودند داده بودش هزار گنج گزین آن خدیو یگانه در دو سرا گشته همچون میان روح و بدن عوض آمد رسید وقت چراغ روشنی کی دهد بجز اختر راه را همچو ماه در صحرا زین سه نایب کدام بود اعلی شمس چون مهر بد صلاح چو ماه زانکه گشته است با ملک ملحق میرسانند هر یکی بخدا زنده گردی دگر نمیری تو شیخ گفت ای حسام حق آئین زانکه اندر میانه نیست دوئی بر سرش نورها نثار افشاند پیش او عاجزانه پر بنهید مهر او را درون جان کارید پای از وی نهید بر عالم در چنین جوی و باغ پر گلشن حالتش خوب و با نظام نشد باده شان او دهد چو خمار اوست هر کرا نیست پر پرش دهد او همه را صدق و عشق و دین بخشد خود خدا هیچ از او نبود جدا کی ز فعلش خدا جدا باشد آلت است او بدست حضرت هو هست با جمله خالق دو جهان آن معیت ز جان برون باشد فرق هر یک ز غرب تا شرق است نرسد شمهای بمخذولان دائماً روز و شب خلا و ملا چشم بگشا در این نکو بنگر در درونشان چه تخم میکارد میدهد شان هزار گنج دفین میدهدشان بمنزل دل راه میوه هاش بهشت می چینند جوش کرد و روانه شد ز زبان چشمشان را بخویش بینا کرد شادمان در جوار حق ساکن آشکارا و نهان علامتها جمله را کرد پر ز لطف و ز داد همه افلاک تا بهفت طبق از خدا بیخبر چو حیوان اند همگان عاقبت بچرخ روند پست و بالا سپاهشان باشند همه ز ایشان و آن گروه از حق تشنگان را دهند آب زلال تافته بر سما و بر ناهید شده از تابشان زمین گلشن حق تعالی گشاد و چشم و ببین دائماً در وصال قرب تلاق ندهدشان وصال درویشان گاهشان درد و گه دوا بخشد کند از نان و آب معماری تا کنند از عطاش آزادی نیستشان حظ دیگر از یزدان آن بلند این به پست میراند این بود همچو ارض و آن چو سما گرچه تو با منی بروز و بشب دمبدم آشکار و پنهان رو که نمودی باولیای کبار دار ما را ز سلک درویشان در سرای جلال وصل مقیم که نمودی باهل عشق و صفا تا رهیم از حجاب آن پندار بی سپهر و زمین دوان گردیم بگدا گنج شایگان بخشیم دستگیر و جهان پناه شویم صد چنین است شاهی مردان همه هستند همچو گنج دفین پیش او ذکرشان بود ز جنون چون دوی نیست زین شکر میخور ور کنی ذکر آن شکر خواری یا شود طالب سؤال و جواب آبخور نیست بند افسانه است تشنه او جز که بر روایت نیست از خدا زنده وز خود مات اند کور و کر ماند آخر و اول نیست چیزی در او بجز آن یک در جان را کسی بگفت نسفت که غلامش شوند در دو جهان آب لطف ورا سبو گشتند شده نادم از آن خطا و زلل زان نکردند هم بر این حمله همه کردند زان خطر اقرار در دوم فتنه کمترک کردند بی حسد رام مرد رب گشتند هر یکی امر را ز جان بشنود کامران جمله بی ستم بودند سلطان ولد