محمد كوسج
برزو نامه | بخش کهن
بخش ۷ - آموختن برزوی رزم از دلیران افراسیاب
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
بگفت این و آمد به نزدیک شاه بدو گفت کای شاه توران سپاه گزین کن دلیران توران زمین که در دشت آورد جویند کین عنان پیچ(و) گرد افکن و نیزه دار به بازو قوی و به تن نامدار بدان تا مرا ساز آیین جنگ سپر داشتن پیش تیر خدنگ بگویند با من به کین و نبرد که چون باشد آیین مردان مرد چو بشنید ازو شاه آواز داد به دستور پیران ویسه نژاد که جنگ آوران از سپه برگزین دلیران و گردان توران زمین چو هومان ویسه چو گلباد شیر دگر بارمان شرزه شیر دلیر چو گرسیوز و چون دمور گروی که از شیر شرزه نتابند روی ز لشکر گزین کرد ده پهلوان بدان تا بگردند با آن جوان چو بشنید پیران ز شاه این سخن یکی نامه فرمود افکند بن به هر گوشه ای نزد هر پهلوی کجا بود در پادشاهی گوی که لشکر فرستند نزدیک شاه جان پهلوانان با دستگاه که شه کرد در کوه شنگان درنگ هم از بهر تدبیر پیکار و جنگ به جشن فریدون سر مهر ماه چنان ساخت باید که یکسر سپاه بیایند تازان به شنگان زمین چه کهتر چه مهتر ابا تیغ کین وزین سو فرستاده افراسیاب بشد از دلیران همی خورد وخواب همان ده تن از تخمه نامور ببستند فرمان شه را کمر شب و روز با برزوی شیرگیر به گرز و به نیزه به شمشیر و تیر به میدان همه جنگش آموختند همان کینه از رستم اندوختند جهانجوی را دل نهاده بر آن که چون باشد آیین گند آوران شب و روز جز جنگ جستن نکرد درنگ اندر آن جز به خوردن نکرد زمانی نیاسود از تاختن هم از گردش و تیر انداختن به شش ماه چونان شد آن نامدار (که) چون او نبد یک دلاور سوار چو او نامداری به توران نبود نه گوش کسی نیز هرگز شنود چنان شد به گرز و به تیر و سنان در آورد میدان به دست عنان که از روی زنگی به نوک سنان به شب، تیره چشمش ربودی عیان سر ماه هفتم گه بامداد بیامد بر شه زبان برگشاد بدو گفت کای شهریار زمین به فرمان تو شاه ماچین و چین بفرمای تا ساز (و) آلات جنگ بیارند پیشم کنون بی درنگ کمان کیانی و گرز گران همان نیزه و تیغ گند آوران کمندی که آن باشد از چرم شیر یکی تیر پیکان او ده ستیر یکی اسب کان در خور من بود قوی گردن و تند و روشن بود وزان پس بخوان سر به سر لشکرت همه نامداران این کشورت ببین تا به میدان مرا یار کیست هماورد من روز پیکار کیست چو بشنید افراسیاب این ازوی بر افروخت چون گل به شادیش روی به گنجور فرمود تا ساز جنگ بیارد به میدان کین بی درنگ ز تیر و کمان و ز گرز و زتیغ بیارد ز برزو ندارد دریغ بیاورد ده گرز گنجور شاه یکی اسب و برگستوان سیاه کمندی ز ابریشم و چرم شیر یکی تیغ در خورد مرد دلیر سپرهای روسی و چندی زره چو زلف بتان سر به سر پر گره همه یکسره پیش برزو نهاد چو برزو بدید آن زبان برگشاد به شه گفت کای شاه ماچین و چین سرافراز ایران(و) توران زمین نیاید به کار من این ساز جنگ به سوزن نبندند چرم پلنگ چو جامه نه در خورد مردم بود همان مردم اندر میان گم بود (مرا بازو ایزد قوی آفرید به نیروی من چرخ مردی ندید) مرا در خور زور باید کمان سطبری گرزم دو چندان همان ازین ده گزی نیزه ام بیشتر همانش سطبری دو چندان دگر نه آلات پیکار و جنگ من است نه این گرز در خورد چنگ من است چو بشنید ازو شاه افراسیاب بگفتش به هومان کز ایدر بتاب همان گرز و آن نیزه من بیار بدین پر هنر مرد جنگی سپار بیار آن کمانی که تور دلیر بدو جست پیوسته پیکار شیر همان تیز پیکان که هست آبدار که بر سنگ و سندانش باشد گذار چو بشنید گنجور هم در زمان بیاورد گرز و کمند و کمان یکی گرز پولاد دسته به زر به گوهر بیاراسته سر به سر سطبریش افزون ز خرطوم پیل فروزان کبودش مانند نیل همان بود صد من به سنگ ار نه بیش سری بر سرش چون سر گاو میش نبد در همه لشکرش سر به سر که بازوش آن را بدی کارگر کمانی به کردار چرخی قوی به زر خانه و زه برو پهلوی دو صد تیر پیکان او ده ستیر کمندی بتابیده از چرم شیر سپر در خور تیغ الماس تاب یکی زان که بد خاص افراسیاب همه یک به یک پیش برزو نهاد چو برزو بدید آن زبان بر گشاد بدان ده سوار از دلیران جنگ که بودند در جنگ همچون پلنگ که بیرون خرامید پیشم کنون مرا آزمایید دل پر زخون به تیر و به نیزه به گرز و به تیغ ببارید بر من چو بارنده میغ که تا بر گرایم یکی خویشتن نمایم برین شاه نیروی من چو بشنید شاه این سخن را از وی سوی نامداران چین کرد روی به هومان و رویین و گلباد گرد به گرسیوز شیر با دست برد به طرخان گرد آن سوار دلیر به خاقان و گردان ارغنده شیر بدان ده سوار نبرده به جنگ که کوشید با او به سان پلنگ بدان نامور شیر آهن جگر به گرز و کمان و (به) تیغ و تبر چو بشنید لشکر ز افراسیاب همان ده سپهبد به کردار آب ستوران به میدان دوان تاختند به گرز گران گردن افراختند نگه کرد برزو بدان ده سوار چو شیران آشفته در کارزار بپوشید خفتان و خودی به سر نهاد و میان را ببستش کمر به باره برافکند بر گستوان یکی باره مانند کوهی دوان به باره برآمد چو غرنده شیر ز آهن کمان و ز الماس تیر کمان سپهبد گرفتش به چنگ همی تاخت هر سو به سان پلنگ تو گفتی سپهری ست بازور و تاب که دارد بر آوردگه بر شتاب درختی ست گفتی ز آهن به بار گشاده دو بازو چو شاخ چنار ز سام نریمانش نشناخت کس تو گفتی که سام سوار است و بس ز بال و ران و ز یال و رکیب دل جنگجویان شده پر نهیب سر افراز افراسیاب و سپاه ستاده برآن دشت و دل کینه خواه جهان جوی برزو گرفته کمان به میدان در آمد چو باد دمان یکی بود و ده نامداران چین همی بردریدند روی زمین چنان کرد برزو بسیچ نبرد که از رنج بر تنش نشست گرد ز نام آوران رفت از آن تاب هوش چو برزو بر آورد نیزه به دوش ستوه آمدند آن دلیران ز اوی همی گفت هر کس که این نامجوی ز مردم نزاده ست از آهرمن است و یا کوه البرز در جوشن است (نیاید همی سیر از کارزار نیاورد دیگر چنین روزگار) به بیچارگی روی برتافتند به تندی بر شاه بشتافتند چنین گفت هومان به افراسیاب تن از رنج خسته، دو دیده پر آب که شاها به دیان و تابنده ماه به روز سپید و شبان سیاه که هرگز ندیدم ازین سان دلیر نه ببر دمان و نه آشفته شیر تو گویی که از روی و ز آهن است در آورد، نی شیر اهریمن است از آن نامداران که من دیده ام دلاور بدین گونه نشنیده ام بسی رزم و پیکار در دشت جنگ بکردیم با برزوی تیز چنگ بدین گونه بر دشت کین پایدار ندیدیم شاها به هنگام کار نه کاموس جنگی نه خاقان چین نه طوس و نه گستهم از ایران زمین ندیده هنوز ایچ آیین جنگ همی خوار گیرد نبرد پلنگ چو آن نامداران روشن روان بدین سان گشادند پیشش زبان چو افراسیاب این شنید از گوان بخندید آن شهریار جوان سزاوار او گفت تا خواسته بیاورد گنجور آراسته وزان پس بفرمود تا بزمگاه بیار است گنجور چون چرخ و ماه به سالار خوان گفت پیش آر خوان جوانان و آزادگان را بخوان سران سپه را سراسر بخواند به خوان گران مایگان بر نشاند گوان چون ز خوردن بپرداختند دگرگونه خود مجلسی ساختند همه بوم آن دیبه رنگ رنگ بیاراسته همچو پشت پلنگ نوای اغانی و آوای رود روان را همی داد گفتی درود ز خوبان همه بزمگه چون بهشت تو گفتی که رضوان درو لاله کشت چو روی یلان کرد خرم شراب چنین گفت فرزانه افراسیاب که ای پرهنر نامداران جنگ چه سازیم ازین بیش ایدر درنگ به آسودگی روز برتر کشید بسی لشگر از هر سویی دررسید فراز آمد آن روز آویختن همان خون ز بهر پسر ریختن مگر بخت گم بوده باز آوریم سر دشمنان زیر گاز آوریم چو هنگام تیزی درنگ آوری جهان بر دل خویش تنگ آوری چنین گفت لشکر به افراسیاب که ای شاه با دانش زودیاب هر آن گه که فرمان دهد شهریار میان را ببندیم در کارزار ببندیم دامن به دامن درون به خنجر ز دشمن بریزیم خون به ایران زمین آتش اندر زنیم ز سر دیده دشمنان برکنیم چو برزو ز نام آوران این شنید بجوشید و از جایگه بر دمید چنین گفت با شاه توران زمین که ای شاه ترکان ماچین و چین تو دل را بدین کار غمگین مدار که فردا برآرم از ایشان دمار که من چون سپه روی آرد به روی چو برخیزد آوای کوس از دو روی دل تو ازین کار بی غم کنم همه پشت بدخواه را بشکنم ببرم سر رستم زال زر به پیش تو آرم سر کینه ور نمانم به ایران زمین بار و برگ بر ایشان فشانم یکی باد مرگ سرانشان ببرم به شمشیر تیز بر آرم به ایرانیان رستخیز به نیزه بر ایشان شبیخون کنم جهاندار بیند که من چون کنم به گاه خزان برگ با باد تیز کجا پای دارد چو آرد ستیز(؟) خروشیدن رود چندان بود که دریای جوشنده پنهان بود کنون چون برآرد سپهر آفتاب بشوید جهان را به زر آب ناب، تبیره برآید ز درگاه شاه به اسب اندر آیند یکسر سپاه، بپوشند گردان به آهن ستور منم شیر و ایرانیان همچو گور شها می خور اکنون و دل شاد دار همه کار نابوده را باد دار چو دی رفت و فردا نیامد به پیش مخور انده و درد نابوده بیش چو بشنید شاه این سخن سر به سر به گنجور فرمود بار دگر که آن تاج با طوق و با گوشوار که از تور ماند ستمان یادگار یکی تخت دیبای رومی به زر همان تاج زرین و تیغ و کمر بیاور بدین مرد جنگی سپار درنگی مکن زود اکنون بیار به گردان چنین کرد آن گاه روی که ای نامداران پیکار جوی کنون هر کسی در خور زور خویش ببخشید چیزی ز اندازه بیش ببخشید هر کس همی خواسته همه کار او گشت آراسته چنان شد که در بزمگه کس نبود که با او به زر دست یا رست سود بدین گونه می خورد تا گشت مست همان جایگه سرش بنهاد پست چو برزو چنان کرد افراسیاب بفرمود تا خواسته در شتاب ببردند نزدیک آن مادرش غلامان گرفته به گرد اندرش چو مادر بدان خواسته بنگرید سرشکش ز دیده به رخ بر چکید ابا دل چنین گفت کاین خون بهاست به چشم من این کژدم و اژدهاست چو خواهد کسی را رسیدن زیان گواهی دهد دل بر آن هر زمان ولیکن چو کردند و کرده ببود حذر کردن و درد خوردن چه سود نداند کسی راز کار جهان نبیند همی دیده مان در نهان نیاسود از اندیشه مادرش هیچ بدان گونه تا روز بد پیچ پیچ محمد كوسج