محمد كوسج
برزو نامه | بخش کهن
بخش ۶ - آمدن گرسیوز و بردن برزو پیش افراسیاب
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
و زان پس به گرسیوز آواز داد کز ایدر بران باره بر سان باد به نرمی بیاور به نزد منش به چربی به دام آورم گردنش مگردان به تندی زبان را بدوی نباید که رنج آیدت زو به روی سپهبد سبک کرد سویش عنان وزان موی بر تن شده چون سنان چو آمد به نزدیک پرخاشجوی شگفتی فرو ماند در کار اوی ورا دید آشفته چون پیل مست یکی بیل مانند گرزی به دست سپهدارش از دور آواز داد چو لرزان یکی شاخ ازتند باد به چربی بدو گفت کای نام جوی چرا برفروزی به بیهوده روی کسی را بدین دشت پیکار نیست همان میهمان نزد کس خوار نیست نخوردیم از تو در آنجای هیچ مگر آب چشمه، بدین سان مپیچ بیا تا یکی پیش شاهت برم بدان پر گهر بارگاهت برم سر سروان شاه توران زمین سر افراز گردان ماچین و چین نبیره فریدون و پور پشنگ همی راه جوید ازین خاره سنگ همی راه جوییم از تو کنون نجوییم کین و نریزیم خون چو گرسیوز این گفت، برزوی شیر بیامد خرامان بر او دلیر به گردن بر آورد بیل سطبر خروشنده بر سان تندر ز ابر تو گفتی درختی ست زآهن به بار و یا نره شیری ست در مرغزار دلیر و خرامان و دل پر شتاب بیامد به نزدیک افراسیاب چو آمد به نزدش زمین بوسه داد نیایشگری را زبان برگشاد جهاندار او را به شیرین زبان نوازید و بنشاند اندر زمان بدو گفت کای مرد با رای و کام نژادت ز کیست و چه نامی به نام ز تخم که ای وز کدامی گهر چه گوید همی مادرت از پدر نکردیم بر کشته زارت زیان دژم روی گشتی چو شیر ژیان بدو گفت برزوی کای نام جوی دلت شاد باد و فروزنده روی پدر را ندیدم به چشم از بنه همه سال ایدر بدم یک تنه من و مادرم ایدر و چند زن نیایی کهن باز مانده ز من نیای مرا نام شیروی گرد به نخجیر شیرش بدی دست برد (کنون پیر گشته ست و بسیار سال ورا چنبری شد همی برز و یال) چنین گفت مادر که گاه بهار بدین دشت بگذشت گردی سوار نیای من آن پیر شوریده بخت به نخجیر شیران بد و کار سخت ز من آب کرد آرزو آن سوار چو از دور دیدش مرا نامدار چو دادم مر او را همی سرد آب نگه کرد در من دلش شد کباب فروماند بر جای وز بهر دل فروشد دو پای دلاور به گل کجا با دل خویش اندیشه کرد سگالشگری یک زمان پیشه کرد ز فتراک بگشاد پیچان کمند در آورد دیوار باره به بند به باره برآمد چو مرغی به پر در آویخت با من گو نامور ز من مهر یزدان به مردی ربود وزان جای برگشت بر سان دود ندیدم دگر چهره آن سوار ندانم کجا رفت و چون بود کار به من بارور گشت مادر ازوی نبودش جز او هرگزش هیچ شوی چو افراسیاب این ز برزو شنید به کردار غنچه همی بشکفید بدو گفت کای مرد پهلو نژاد زمانه ز نیکیت هم نیک داد بیابی ز من دولت وکام تو به شاهی کشد پس سرانجام تو همان کشور و دخترم آن توست همه لشکر من به فرمان توست ز توران زمین تا به ماچین وچین تو را شهریاران کنند آفرین نبیند جهان کس به آیین تو سپهر چهارم کشد زین تو زمین هفت کشور تو را بنده شد به پیش تو گردون پرستنده شد ز برزیگری رستی و کار سخت به گردون بر آرد تو را نیک بخت یکی کار پیش است ما را بزرگ کزو خیره گردد دو چشم سترگ مرا کرده پیری چنین ناتوان تو را هست نیروی و بخت جوان بدان گه که من چون تو بودم به سال قوی گردن و سینه در خورد یال همه آرزو جنگ شاهان بدی زمانه ز بیمم هراسان بدی دل شیر و چنگال شیر ژیان ز تیر و ز تیغم بدندی نوان هماوردم ار کوه بودی به جنگ ز گرزم شدی نرم چون خاره سنگ به میدان نیامد کسی پیش من که نه جوشنش گشت بر تن کفن کنون پیر گشتم شمیده شدم چو چنگ دلیران خمیده شدم ندارم دل و توش آیین جنگ کجا گشت چون بید لرزان دو چنگ یکی آرزو دارم اکنون به دل نباید که باشیم خوار و خجل که در دست تو نیست آن بس گران نپیچی ز پیکار گند آوران یکی مرد از ایران پدید آمده ست که بند یلان را کلید آمده ست چه هامون وکوه و چه دریا و دشت ز سم ستورش همی چیره گشت به توران زمین نامداری نماند که منشور شمشیر او بر نخواند دل جنگ جویان ازو شد به درد نیارد کسی جنگ او یاد کرد چه شیر و چه جادو چه دیو و چه پیل چه کوه و چه هامون چه دریای نیل گه کینه در پیش چشمش یکی ست کجا گر فراوان و گر اندکی ست یکی رخش دارد به زیر اندرون به بیشه ز شیران روان کرده خون ابا این همه مردی و زور دست تو را همچو او مرد باید دو شست(؟) ز بالای او زان تو برتر است به مردی و نیرو ز تو کمتر است بر آنم که با تو نتابد به جنگ گرش چند در رزم تیز است چنگ کنون گر تو با او نبرد آوری سر نامور را به گرد آوری تو را باشد این لشکر (و) بوم وبر ز دریای چین تا به مرز خزر سپهر و ستاره گواه من است که این گفته آیین و راه من است چو بشنید برزوی ازو این سخن دلش گشت پر کین ز مرد کهن چنین داد پاسخ که ای شهریار چه نام جهانجوی گرد سوار؟ چنین گفت افراسیاب آن زمان که آن نامورگرد خسرو نشان تهمتنش نشستن بود سیستان که بادا همیشه کنام ددان چه گویی کنون چاره کار چیست برین رای با ما تو را رای چیست؟ چه گویی درین ای پناه سپاه در اندیشه با او چه سازیم راه جوان این سخن چون ز خسرو شنید به درد دل از کینه آهی کشید چنین داد پاسخ به افراسیاب که شاها ازین کار چندین متاب چو از گیتی این رنج باشد تو را پس این پادشاهی چه باید تو را همانا تو را خود دل جنگ نیست چو شاهان پیشین تو را سنگ نیست که چندین سخن گویی از یک سوار به نزدیک آن لشگر نامدار چو جنگی نباشد دل اندر برت چرا تاج شاهی نهی بر سرت به دیان دادار و روز سپید به گردون گردان و تابنده شید به فرخنده فرخ مه فوردین به ایوان بزم و به میدان کین که گر دل برین کار پرکین کنم مر این مرد را خاک بالین کنم ز خون روی ایران چو دریا کنم نشست تو را بر ثریا کنم کنون گر بفرمایدم شهریار نشینم ابر باره راهوار بسازیم لشکر به ایران شویم به پیکار آن نره شیران شویم به پیروز بخت رد افراسیاب کنم دشت ایران چو دریای آب ستانم ز کیخسرو آن تاج و تخت نمانم بر آن بوم شاخ درخت همه بومشان جمله ویران کنم کنام پلنگان و شیران کنم چو افراسیاب این شنید از جوان دل پیر سر گشت ازین شادمان بفرمود کآرند ده بدره زر همان تاج و آن یاره با گهر ز دیبای زربفت رومی سه تخت چنان چون بود در خور نیک بخت دو صد خوب رویان ماچین و چین (ز دیبا سراپرده و اسب و زین) (دو صد بارگیر تکاور به زین) صد استر همه بار دیبای چین ز زین و لگام و جناغ خدنگ رکاب مرصع جناق پلنگ دو صد جوشن و تیغ (و) بر گستوان همان نیزه و تیر و گرز گران همان گوسفند و بز و بوم و بر همان زر دینار و در و گهر بیاورد گنجور اندر زمان بر شاه ترکان و مرد جوان به برزو سپردش همه سر به سر چو گلبرگ بشکفت پس نامور چو برزو بدان خواسته بنگرید جز از خود به گیتی کسی را ندید نیایش کنان پس زبان برگشاد ستایش کنان خاک را بوسه داد وز آنجا به نزدیک مادر دوان بیامد چو خورشید روشن روان به مادر سپرد آن همه خواسته ازآن خواسته دل شد آراسته به مادر چنین گفت کای نیک روز روان را بدین خواسته بر فروز کزین گونه کس خواسته دیده نیست همان گوش کس نیز بشنیده نیست به مادر چنین گفت برزوی شیر که مارا جزین داد شاه دلیر بدان تا من و رستم زال زر بکوشیم در جنگ با یکدگر ببرم سرش را به زاری ز تن تنش سینه باز سازم کفن چو بشنید مادر فغان بر کشید سرشکش ز دیده به رخ بر چکید بزد دست (و) برکند موی از سرش بدرید جامه همه بر برش خروشان و گریان بدو گفت بست که کرده ست هرگز بدین گونه دست(؟) همه آرزو جنگ شیران کنی مرا خاکسار دلیران کنی به روز جوانی به زر و درم مشو غره جان را مگردان دژم به دینار و دیبا و اسب و گهر فروشد کسی جان و سر ای پسر؟ که این شاه توران فریبنده است بدی را همه ساله کوشنده است بسی بی پدر کرد فرزند را بسی کرد ویران برومند را بسا کس که گشتش سر از تن جدا به گفتار این دیو نر اژدها زبهر فزونی تو این رنج تن ز دل دور کن آز و بیخش بکن بر اندیش ازین ای گو انجمن نباید که یاد آوری گفت من و دیگر که آن شیردل نیک مرد که با وی همی کرد خواهی نبرد به مردی ز خورشید پیداتر است به پیکار از شیر شیداتر است دل شیر دارد تن ژنده پیل چه هامون به پیشش چه دریای نیل ز دیوان جنگی نترسد به جنگ به مردی بر آرد ز دریا نهنگ بسا شیر مردان که او کشته کرد زکشته بسی دشت چون پشته کرد دلیران ترکان فزون هزار همه نامداران خنجرگزار چو کاموس جنگی و خاقان چین چو فغفور و چون شنگل دوربین چو منثور ایلا چو عحعار گرد همان چنگش گرد با دست برد دگر نامور گرد سهراب شیر که پیل ژیان آوریدی به زیر چه اکوان دیو و چه دیو سپید که از جان ز رزمش شدند نا امید نگه کن بدین نامداران که من به پیش تو گفتم از آن انجمن به مازندران و به توران که ماند که منشور تیغ ورا بر نخواند تو زین نامداران نه ای بیشتر ازین درکه رفتی مرو پیشتر چو بشنید برزو ز مادر سخن دگرگونه اندیشه افکند بن بدو گفت ای مام تنگی مکن مرا از یلان نیز ننگی مکن که جز خواست دیان نباشد دگر ز تقدیر او کس نیابد گذر محمد كوسج