حکیم نظامی گنجوی
لیلی و مجنون
بخش ۴۱ - غزل خواندن مجنون نزد لیلی
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
آیا تو کجا و ما کجائیم تو زان که ای و ما ترائیم مائیم و نوای بی نوائی بسم الله اگر حریف مائی افلاس خران جان فروشیم خز پاره کن و پلاس پوشیم از بندگی زمانه آزاد غم شاد به ما و ما به غم شاد تشنه جگر و غریق آبیم شب کور و ندیم آفتابیم گمراه و سخن زره نمائی در ده نه و لاف دهخدائی ده راند و دهخدای نامیم چون ماه به نیمه تمامیم بی مهره و دیده حقه بازیم بی پا و رکیب رخش تازیم جز در غم تو قدم نداریم غم دار توئیم و غم نداریم در عالم اگرچه سست خیزیم در کوچگه رحیل تیزیم گوئی که بمیر در غمم زار هستم ز غم تو اندرین کار آخر به زنم به وقت حالی بر طبل رحیل خود دوالی گرگ از دمه گر هراس دارد با خود نمد و پلاس دارد شب خوش مکنم که نیست دلکش بی تو شب ما و آنگهی خوش ناآمده رفتن این چه سازست ناکشته درودن اینچه رازست با جان منت قدم نسازد یعنی که دو جان بهم نسازد تا جان نرود ز خانه بیرون نایی تو از این بهانه بیرون جانی به هزار بار نامه معزول کنش ز کار نامه جانی به از این بیار در ده پائی به از این بکار درنه هر جان که نه از لب تو آید آید به لب و مرا نشاید وان جان که لب تواش خزانه است گنجینه عمر جاودانه است بسیار کسان ترا غلامند اما نه چو من مطیع نامند تا هست ز هستی تو یادم آسوده و تن درست و شادم وانگه که ز دل نیارمت یاد باشم به دلی که دشمنت باد زین پس تو و من و من تو زین پس یک دل به میان ما دو تن بس وان دل دل تو چنین صوابست یعنی دل من دلی خرابست صبحی تو و با تو زیست نتوان الا به یکی دل و دو صد جان در خود کشمت که رشته یکتاست تا این دو عدد شود یکی راست چون سکه ما یگانه گردد نقش دوئی از میانه گردد بادام که سکه نغز دارد یک تن بود و دو مغز دارد من با توام آنچه مانده بر جای کفشی است برون فتاده از پای آنچه آن من است با تو نور است دورم من از آنچه از تو دور است تن کیست که اندرین مقامش بر سکه تو زنند نامش سر نزل غم ترا نشاید زیر علم ترا نشاید جانیست جریده در میان چست وان نیز نه با منست با تست تو سگدل و پاسبانت سگ روی من خاک ره سگان آن کوی سگبانی تو همی گزینم در جنب سگان از آن نشینم یعنی ددگان مرا به دنبال هستند سگان تیز چنگال تو با زر و با درم همه سال خالت درم و زر است خلخال تا خال درم وش تو دیدم خلخال ترا درم خریدم ابر از پی نوبهار بگریست مجنون ز پی تو زار بگریست چرخ از رخ مه جمال گیرد مجنون به رخ تو فال گیرد هندوی سیاه پاسبانت مجنون ببر تو همچنانست بلبل ز هوای گل به گرد است مجنون ز فراق تو به درد است خلق از پی لعل می کند کان مجنون ز پی تو می کند جان یارب چه خوش اتفاق باشد گر با منت اشتیاق باشد مهتاب شبی چو روز روشن تنها من و تو میان گلشن من با تو نشسته گوش در گوش با من تو کشیده نوش در نوش در بر کشمت چو رود در چنگ پنهان کنمت چو لعل در سنگ گردم ز خمار نرگست مست مستانه کشم به سنبلت دست برهم شکنم شکنج گیسوت تاگوش کشم کمان ابروت با نار برت نشست گیرم سیب زنخت به دست گیرم گه نار ترا چو سیب سایم گه سیب ترا چو نار خایم گه زلف برافکنم به دوشت گه حلقه برون کنم ز گوشت گاه از قصبت صحیفه شویم گه با رطبت بدیهه گویم گه گرد گلت بنفشه کارم گاهی ز بنفشه گل برآرم گه در بر خود کنم نشستت که نامه غم دهم به دستت یار اکنون شو که عمر یار است کار است به وقت و وقت کار است چشمه منما چو آفتابم مفریب ز دور چون سرابم از تشنگی جمالت ای جان جوجو شده ام چو خالت ای جان یک جو ندهی دلم در این کار خوناب دلم دهی به خروار غم خوردن بی تو می توانم می خوردن با تو نیز دانم در بزم تو می خجسته فالست یعنی به بهشت می حلالست این گفت و گرفت راه صحرا خون در دل و در دماغ صفرا وان سرو رونده زان چمنگاه شد روی گرفته سوی خرگاه حکیم نظامی گنجوی