حکیم نظامی گنجوی
لیلی و مجنون
بخش ۳۱ - وداع کردن پدر مجنون را
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
چون دید پدر که دردمند است در عالم عشق شهر بند است برداشت ازو امید بهبود کان رشته تب پر از گره بود گفت ای جگر و جگرخور من هم غل من و هم افسر من نومیدی تو سماع کردم خود را و ترا وداع کردم افتاد پدر ز کار بگری بگری به سزا و زار بگری در گردنم آر دست و برخیز آبی ز سرشک بر رخم ریز تا غسل سفر کنم بدان آب در مهد سفر خوشم برد خواب این بازپسین دم رحیل است در دیده به جای سرمه میل است در بر گیرم نه جای ناز است تا توشه کنم که ره دراز است زین عالم رخت بر نهادم در عالم دیگر اوفتادم هم دور نیم ز عالم تو می میرم و می خورم غم تو با اینکه چو دیده نازنینی بدرود که دیگرم نبینی بدرود که رخت راه بستم در کشتی رفتگان نشستم بدرود که بار بر نهادم در قبض قیامت اوفتادم بدرود که خویشی از میان رفت ما دیر شدیم و کاروان رفت بدرود که عزم کوچ کردم رفتم نه چنان که باز گردم چون از سر این درود بگذشت بدرودش کرد و باز پس گشت آمد به سرای خویش رنجور نزدیک بدانکه جان شود دور روزی دو ز روی ناتوانی می کرد به غصه زندگانی ناگه اجل از کمین برون تاخت ناساخته کار کار او ساخت مرغ فلکی برون شد از دام در مقعد صدق یافت آرام عرشی به طناب عرش زد دست خاکی به نشیب خاک پیوست آسوده کسیست کو در این دیر ناسوده بود چو ماه در سیر در خانه غم بقا نگیرد چون برق بزاید و بمیرد در منزل عالم سپنجی آسوده مباش تا نرنجی آنکس که در این دهش مقامست آسوده دلی بر او حرامست آن مرد کزین حصار جان برد آن مرد در این نه این در آن مرد دیویست جهان فرشته صورت در بند هلاک تو ضرورت در کاسش نیست جز جگر چیز وز پهلوی تست آن جگر نیز سرو تو در این چمن دریغ است کابش نمک و گیاش تیغ است تا چند غم زمانه خوردن تازیدن و تازیانه خوردن عالم خوش خور که عالم اینست تو در غم عالمی غم اینست آن مار بود نه مرد چالاک کو گنج رها کند خورد خاک خوشخور که گل جهانفروزی چون مار مباش خاک روزی عمر است غرض به عمر در پیچ چون عمر نماند گو ممان هیچ سیم ارچه صلاح خوب و زشتی است لنگر شکن هزار کشتی است چون چه مستان مدار در چنگ بستان و بده چو آسیا سنگ چون بستانی بیایدت داد کز داد و ستد جهان شد آباد چون بارت نیست باج نبود بر ویرانی خراج نبود زانان که جنیبه با تو راندند بنگر به جریده تا که ماندند رفتند کیان و دین پرستان ماندند جهان به زیر دستان این قوم کیان و آن کیانند بر جای کیان نگر کیانند هم پایه آن سران نگردی الا به طریق نیک مردی نیکی کن و از بدی بیندیش نیک آید نیک را فرا پیش بد با تو نکرد هر که بد کرد کان بد به یقین به جای خود کرد نیکی بکن و به چه در انداز کز چه به تو روی برکند باز هر نیک و بدی که در نوائیست در گنبد عالمش صدائیست با کوه کسی که راز گوید کوه آنچه شنید باز گوید حکیم نظامی گنجوی