حکیم نظامی گنجوی
لیلی و مجنون
بخش ۱۶ - بردن پدر مجنون را به خانه کعبه
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
چون رایت عشق آن جهانگیر شد چون مه لیلی آسمان گیر هرروز خمیده نام تر گشت در شیفتگی تمامتر گشت هر شیفتگی کز آن نورداست زنجیر بر صداع مرد است برداشته دل ز کار او بخت درمانده پدر به کار او سخت می کرد نیایش از سر سوز تازان شب تیره بردمد روز حاجت گاهی نرفته نگذاشت الا که برفت و دست برداشت خویشان همه در نیاز با او هر یک شده چاره ساز با او بیچارگی ورا چو دیدند در چاره گری زبان کشیدند گفتند به اتفاق یک سر کز کعبه گشاده گردد این در حاجت گه جمله جهان اوست محراب زمین و آسمان اوست پذرفت که موسم حج آید ترتیب کند چنانکه باید چون موسم حج رسید برخاست اشتر طلبید و محمل آراست فرزند عزیز را به صد جهد بنشاند چو ماه در یکی مهد آمد سوی کعبه سینه پرجوش چون کعبه نهاد حلقه بر گوش گوهر به میان زر برآمیخت چون ریگ بر اهل ریگ می ریخت شد در رهش از بسی خزانه آن خانه گنج گنج خانه آندم که جمال کعبه دریافت دریافتن مراد بشتافت بگرفت به رفق دست فرزند در سایه کعبه داشت یکچند گفت ای پسر این نه جای بازیست بشتاب که جای چاره سازیست در حلقه کعبه کن دست کز حلقه غم بدو توان رست گو یارب از این گزاف کاری توفیق دهم به رستگاری رحمت کن و در پناهم آور زین شیفتگی به راهم آور دریاب که مبتلای عشقم و آزاد کن از بلای عشقم مجنون چو حدیث عشق بشنید اول بگریست پس بخندید از جای چو مار حلقه برجست در حلقه زلف کعبه زد دست می گفت گرفته حلقه در بر کامروز منم چو حلقه بر در در حلقه عشق جان فروشم بی حلقه او مباد گوشم گویند ز عشق کن جدائی کاینست طریق آشنائی من قوت ز عشق می پذیرم گر میرد عشق من بمیرم پرورده عشق شد سرشتم جز عشق مباد سرنوشتم آن دل که بود ز عشق خالی سیلاب غمش براد حالی یارب به خدائی خدائیت وانگه به کمال پادشائیت کز عشق به غایتی رسانم کو ماند اگر چه من نمانم از چشمه عشق ده مرا نور واین سرمه مکن ز چشم من دور گرچه ز شراب عشق مستم عاشق تر ازین کنم که هستم گویند که خو ز عشق واکن لیلی طلبی ز دل رها کن یارب تو مرا به روی لیلی هر لحظه بده زیاده میلی از عمر من آنچه هست بر جای بستان و به عمر لیلی افزای گرچه شده ام چو مویش از غم یک موی نخواهم از سرش کم از حلقه او به گوشمالی گوش ادبم مباد خالی بی باده او مباد جامم بی سکه او مباد نامم جانم فدی جمال بادش گر خون خوردم حلال بادش گرچه ز غمش چو شمع سوزم هم بی غم او مباد روزم عشقی که چنین به جای خود باد چندانکه بود یکی به صد باد می داشت پدر به سوی او گوش کاین قصه شنید گشت خاموش دانست که دل اسیر دارد دردی نه دوا پذیر دارد چون رفت به خانه سوی خویشان گفت آنچه شنید پیش ایشان کاین سلسله ای که بند بشکست چون حلقه کعبه دید در دست زو زمزمه ای شنید گوشم کاورد چو زمزمی به جوشم گفتم مگر آن صحیفه خواند کز محنت لیلیش رهاند او خود همه کام ورای او گفت نفرین خود و دعای او گفت چون گشت به عالم این سخن فاش افتاد ورق به دست اوباش کز غایت عشق دلستانی شد شیفته نازنین جوانی هر نیک و بدی کزو شنیدند در نیک و بدی زبان کشیدند لیلی ز گزاف یاوه گویان در خانه غم نشست مویان شخصی دو زخیل آن جمیله گفتند به شاه آن قبیله کاشفته جوانی از فلان دشت بدنام کن دیار ما گشت آید همه روز سرگشاده جوقی چو سگ از پی اوفتاده در حله ما ز راه افسوس گه رقص کند گهی زمین بوس هردم غزلی دگر کند ساز هم خوش غزلست و هم خوش آواز او گوید و خلق یاد گیرند ما را و ترا به باد گیرند در هر غزلی که می سراید صد پرده دری همی نماید لیلی ز نفیر او به داغست کاین باد هلاک آن چراغست بنمای به قهر گوشمالش تا باز رهد مه از وبالش چون آگه گشت شحنه زین حال دزد آبله پای ز شحنه قتال شمشیر کشید و داد تابش گفتا که بدین دهم جوابش از عامریان یکی خبر داشت این قصه بحی خویش برداشت با سید عامری در آن باب گفت آفت نارسیده دریاب کان شحنه جانستان خونریز آبی تند است و آتشی تیز ترسم مجنون خبر ندارد آنگه دارد که سر ندارد زآن چاه گشاده سر که پیش است دریافتنش به جای خویش است سرگشته پدر ز مهربانی برجست بشفقتی که دانی فرمود به دوستان همزاد تا بر پی او روند چون باد آن سوخته را به دلنوازی آرند ز راه چاره سازی هرسو بطلب شتافتندش جستند ولی نیافتندش گفتند مگر کاجل رسیدش یا چنگ درنده ای دریدش هر دوستی از قبیله گاهی می خورد دریغ و می زد آهی گریان همه اهل خانه او از گم شدن نشانه او وآن گوشه نشین گوش سفته چون گنج به گوشه ای نهفته از مشغله های جوش بر جوش هم گوشه گرفته بود و هم گوش در طرف چنان شکارگاهی خرسند شده به گرد راهی گرگی که به زور شیر باشد روبه به ازو چو سیر باشد بازی که نشد به خورد محتاج رغبت نکند به هیچ دراج خشگار گرسنه را کلیچ است باسیری نان میده هیچ است چون طبع به اشتها شود گرم گاورس درشت را کند نرم حلوا که طعام نوش بهر است در هیضه خوری به جای زهر است مجنون که ز نوش بود بی بهر می خورد نوالهای چون زهر می داد ز راه بینوائی کالای کساد را روائی نه نه غم او نه آنچنان بود کز غایت او غمی توان بود کان غم که بدو برات می داد از بند خودش نجات می داد در جستن گنج رنج می برد بی آنکه رهی به گنج می برد شخصی ز قبیله بنی سعد بگذشت بر او چو طالع سعد دیدش به کناره سرابی افتاده خراب در خرابی چون لنگر بیت خویشتن لنگ معنیش فراخ و قافیت تنگ یعنی که کسی ندارم از پس بی فافیت است مرد بی کس چون طالع خویشتن کمان گیر در سجده کمان و در وفا تیر یعنی که وبالش آن نشانداشت کامیزش تیر در کمان داشت جز ناله کسی نداشت همدم جز سایه کسی نیافت محرم مرد گذرنده چون در او دید شکلی و شمایلی نکو دید پرسید سخن زهر شماری جز خامشیش ندید کاری چون از سخنش امید برداشت بگذشت و ورا به جای بگذاشت زآنجا به دیار او گذر کرد زو اهل قبیله را خبر کرد کاینک به فلان خرابی تنگ می پیچد همچو مار بر سنگ دیوانه و دردمند و رنجور چون دیو ز چشم آدمی دور از خوردن زخم سفته جانش پیدا شده مغزن استخوانش بیچاره پدر چو زو خبر یافت روی از وطن و قبیله برتافت می گشت چو دیو گرد هر غار دیوانه خویش در طلب کار دیدش به رفاق گوشه ای تنگ افتاده و سر نهاده بر سنگ با خود غزلی همی سگالید گه نوجه نمود و گاه نالید خوناب جگر ز دیده ریزان چون بخت خود اوفتان و خیزان از باده بیخودی چنان مست کاگه نه که در جهان کسی هست چون دید پدر سلام دادش پس دلخوشیی تمام دادش مجنون چو صلابت پدر دید در پای پدر چو سایه غلتید کی تاج سرو سریر جانم عذرم بپذیر ناتوانم می بین و مپرس حالتم را میکن به قضا حوالتم را چون خواهم چون که در چنین روز چشم تو ببیندم بدین روز از آمدن تو روسیاهم عذرت به کدام روی خواهم دانی که حساب کار چونست سررشته ز دست ما برونست حکیم نظامی گنجوی