حکیم نظامی گنجوی
مخزن الاسرار
بخش ۱ - آغاز سخن
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
بسم الله الرحمن الرحیم هست کلید در گنج حکیم فاتحه فکرت و ختم سخن نام خدایست بر او ختم کن پیش وجود همه آیندگان بیش بقای همه پایندگان سابقه سالار جهان قدم مرسله پیوند گلوی قلم پرده گشای فلک پرده دار پردگی پرده شناسان کار مبدع هر چشمه که جودیش هست مخترع هر چه وجودیش هست لعل طراز کمر آفتاب حله گر خاک و حلی بند آب پرورش آموز درون پروران روز برآرنده روزی خوران مهره کش رشته باریک عقل روشنی دیده تاریک عقل داغ نه ناصیه داران پاک تاج ده تخت نشینان خاک خام کن پخته تدبیرها عذر پذیرنده تقصیرها شحنه غوغای هراسندگان چشمه تدبیر شناسندگان اول و آخر بوجود و صفات هست کن و نیست کن کاینات با جبروتش که دو عالم کمست اول ما آخر ما یکدمست کیست درین دیر گه دیر پای کو لمن الملک زند جز خدای بود و نبود آنچه بلندست و پست باشد و این نیز نباشد که هست پرورش آموختگان ازل مشکل این کار نکردند حل کز ازلش علم چه دریاست این تا ابدش ملک چه صحراست این اول او اول بی ابتداست آخر او آخر بی انتهاست روضه ترکیب ترا حور ازوست نرگس بینای ترا نور ازوست کشمکش هر چه در و زندگیست پیش خداوندی او بندگیست هر چه جز او هست بقائیش نیست اوست مقدس که فنائیش نیست منت او راست هزار آستین بر کمر کوه و کلاه زمین تا کرمش در تتق نور بود خار زگل نی زشکر دور بود چون که به جودش کرم آباد شد بند وجود از عدم آزاد شد در هوس این دو سه ویرانه ده کار فلک بود گره در گره تا نگشاد این گره وهم سوز زلف شب ایمن نشد از دست روز چون گهر عقد فلک دانه کرد جعد شب از گرد عدم شانه کرد زین دو سه چنبر که بر افلاک زد هفت گره بر کمر خاک زد کرد قبا جبه خورشید و ماه زین دو کله وار سپید و سیاه زهره میغ از دل دریا گشاد چشمه خضر از لب خضرا گشاد جام سحر در گل شبرنگ ریخت جرعه آن در دهن سنگ ریخت زاتش و آبی که بهم در شکست پیه در و گرده یاقوت بست خون دل خاک زبحران باد در جگر لعل جگرگون نهاد باغ سخا را چو فلک تازه کرد مرغ سخن را فلک آوازه کرد نخل زبانرا رطب نوش داد در سخن را صدف گوش داد پرده نشین کرد سر خواب را کسوت جان داد تن آب را زلف زمین در بر عالم فکند خال (عصی) بر رخ آدم فکند روی زر از صورت خواری بشست حیض گل از ابر بهاری بشست زنگ هوا را به کواکب سترد جان صبا را به ریاحین سپرد خون جهان در جگر گل گرفت نبض خرد در مجس دل گرفت خنده به غمخوارگی لب کشاند زهره به خنیاگری شب نشاند ناف شب از مشک فروشان اوست ماه نو از حلقه به گوشان اوست پای سخنرا که درازست دست سنگ سراپرده او سر شکست وهم تهی پای بسی ره نبشت هم زدرش دست تهی بازگشت راه بسی رفت و ضمیرش نیافت دیده بسی جست و نظیرش نیافت عقل درآمد که طلب کردمش ترک ادب بود ادب کردمش هر که فتاد از سر پرگار او جمله چو ما هست طلبگار او سدره نشینان سوی او پر زدند عرش روان نیز همین در زدند گر سر چرخست پر از طوق اوست ور دل خاکست پر از شوق اوست زندهٔ نام جبروتش احد پایه تخت ملکوتش ابد خاص نوالش نفس خستگان پیک روانش قدم بستگان دل که زجان نسبت پاکی کند بر در او دعوی خاکی کند رسته خاک در او دانه ایست کز گل باغش ارم افسانه ایست خاک نظامی که بتایید اوست مزرعه دانه توحید اوست حکیم نظامی گنجوی