اثیر اخسیکتی
قصیده ها
شمارهٔ ۵۳ - در تجرید و تفرید و مقام شامخ انسان و منزلت عرفان:
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
افدیک یا خیر البشر، ای تاج عالم بلکه سر چونت فتاد اینجا گذر، این المقام ایش الخبر چون گفت شرعت طرقوا، شاها بمیدان شو زکو از دوستان بربای کاو، از دشمنان بردار سر نو کن روش را داستان، بشکن طلسم باستان هم روزنامه ی این بخوان، هم کارنامه ی آن بدر خیز ای عزیز معنوی، در ملک سلطان نوی هر چند کانجا خسروی، هم شهر کنعان و پدر پاره ی قمر در دست کن، برجیس را سرمست کن بر تاز و رخش پست کن، فرق زحل در پی سپر ای بر تو هر دو کون حلک، ملک تو اقطاع ملک خیز، ارنه بنشیندفلک، زود، ارنه، برخیزدمدر زاغ ملا یک باغ کن ران ممالک داغ کن زاغ کمان ما زاغ کن بگذار تیر از نه سپر لاف از در لولاک زن، اجرام بر افلاک زن بر شرب دین تریاک زن، در جام فرمان کن بخور بر بند دست آسمان، نبشول بنگاه زنان بر زن زمین را بر زمان، و انداز در قعر سقر ناهید راکن زخمه بم، خورشید را بشکن علم بهرام را بر در شکم، برجیس را خون کن جکر دری، بدریا کن نسب، مرغی، به بستان کن طرب ماهی، بگردون آی شب، نوری، به بالا کن سفر ایخوانده تاریخ قدم، در خط محدث کش قلم وی شاخ آدم را تو، نم، در بیخ عالم زن تبر گر ماه و انجم در شرف، رخ بر فروزند از سلف بر چهره ی مه زن کلف، در چشم انجم کش سهر شد کفر و ایمان مشتبه، در هم چو پیوند زره از کار این بگشا گره، برحال آن بفکن نظر گر، زنگ، گر، خلخ بود، زآن چهره فرخ بود تا با تو زلف و رخ بود، کم زن دم از جبر و قدر غم، از تو گر مهجور شد، از قرب مفرط دور شد بزم از تو چون پر نور شد، بر طیب گشتی سایه در ای مشکل دین کرده حل؛ کی در دبستان ازل کاجسام بر لوح جمل، بودند، الف با. تا، زبر چون دلق در کردی ببر، وزدهر در بستی کمر این النظر گفت النظر، کفر الحذر گفت الحذر از نور تو دارد گهر، کان و گیاه و جانور اول تو بودستی پدر، آدم تو را چارم پسر شرب ملک نوشیده ی، زان چشمه بر جوشیده ی پس صدره ی پوشیده ی، از دست دور بوالبشر سلجق شه دوران توئی، زبر کلیمی چغنوی بنواز کوس خسروی بفراز رایات ظفر تیز است غوغای فتن، کند است بازار سنن زلف سنن در هم شکن، پشت فتن در هم شکر می خور بسغراق سخن، خوش با حریفان کهن وآخر زمان رامست کن، از دوستکامی خبر تا کی پریرویان کش، بر خسبگه دل کرده خوش زان پرده ی یاقوت فش، بنمای دُر بگشای در کوش از تو روزی کوش شد، نطق از تو دیباپوش شد طوطی جان خاموش شد، بگشا دهن بفشان شکر ماه تو در ملک به خم، لعل تو با جزع دژم شهدی است در آغوش سم نفعی است در کام ضرر فردوس دنیاکوی تو حورا، ز خیل روی تو در زلف عنبر بوی تو، هم شام ساکن هم سحر بر چرخ مرکب رانده ی، جان بر جهان افشانده ی لعل تو را بنشانده ی، جبریل بر طرف گهر مرغ ازل پیش از جهان، زان زقه کرد اندر دهان تا چون برآئی ز آشیان، گیری ابد را زیر پر کوثر برانی از حجر، مرجان کنی شاخ شجر حیوان کنی آب شمر، مرمر کنی سنک کمر ایشاه مرغ صید جو، اصلت ز ترکستان هو با روی سلطان گیر خو، از دست سلطان خواه خور آداب صید آموختی، ز استاد علم اندوختی چون دیدگان بر دوختی، بگشای دل در ما نگر تجدید میثاق کهن، شرط است با سلطان کن اینک دو اسبه شد سخن، جای اثیرش رااثر اثیر اخسیکتی