حکیم نظامی گنجوی
شرفنامه
بخش ۴۹ - جنگ اول اسکندر با روسیان
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
بیا ساقی آن زیبق تافته به شنگرف کاری عمل یافته بده تا در ایوان بارش برم چو شنگرف سوده به کارش برم ببار ای جهاندیده دهقان پیر سخنهای پروردهٔ دلپذیر که چون خسرو از چین درآمد به روس کجا بردش این سبز خنگ شموس دگر باره چرخش چه بازی نمود جهانش چه نیرنگ سازی نمود گزارندهٔ صراف گوهر فروش سخن را به گوهر برآمود گوش که رومی چو آشفتن روس دید جهان را چو پر کنده طاوس دید شب تیره پهلو به بستر نبرد به طالع پژوهی ستاره شمرد زمین فرش سیفور چون درنوشت برآورد سر صبح با تیغ و طشت بدان تیغ کز طشت بنمود تاب سرافکندهٔ تیغ گشت آفتاب برون آمد از پردهٔ تیره میغ ز هر تیغ کوهی یکی کوه تیغ دو لشگر نگویم دو دریای خون به بسیاری از آب دریا فزون به تدبیر خون ریختن تاختند به هم تیغ و رایت برافراختند به عرض دومیدان در آن تنگجای فشردند چون کوه پولاد پای در آن معرکه عارض رزمگاه برآراست لشگر به فرمان شاه ز پولاد پوشان الماس تیغ به خورشید روشن درآورد میغ جداگانه از موکب هر گروه حصاری برآورد مانند کوه دوالی و گردان ایران زمین سوی میمنه گرم کردند کین قدر خان و فغفوریان یکسره علم برکشیدند بر میسره جناح از خدنگ غلامان خاص زده پره بر گشتن بی قصاص به پیش اندرون پیل پولاد پوش پس او دلیران تندر خروش شه پیلتن با هزاران امید کمر بسته بر پشت پیل سپید ز دیگر طرف سرخ رویان روس فروزنده چون قبله گاه مجوس به خزرانیان راست آراسته ز چپ بانگ پرطاس برخاسته الانی ز پس ایسوی بر جناح سر انداختن کرده بر خود مباح به قلب اندرون روسی کینه جوی ز مهر سکندر شده سینه شوی سپاه از دو جانب صف آراسته زمین آسمان وار برخاسته دراهای روسی درآمد به جوش چو هندوی بیمار برزد خروش غریویدن کوس گردون شکاف زمین را برافکند پیچش به ناف همان نای ترکی برآورده شور به بازوی ترکان درآورده زور صهیل زمین سنبهٔ تازیان به ماهی رسانده زمین را زیان لگد کوبه گرزهٔ هفت جوش برآورده از گاو گردون خروش بلارک بگاورسه نقره گون ز نقره برآورده گاورس خون خدنگ سه پر کرده ز آهن گذار چو مرغ دو پر بر سر مرغزار ز نیزه نیستان شده روی خاک ز کوپالها کوه گشته مغاک سنان بر سر موی بازی کنان به خون روی دشمن نمازی کنان ز غریدن شیر در چرم گرگ شده فتنه خرد را سر بزرگ سنان چشمهٔ خون گشاده ز سنگ بر او رسته صد بیشه تیر خدنگ خدنگی همه سرخ گل بار او گلی خون تراویده از خار او نهنگان شمشیر جوشن گداز به گردنکشی کرده گردن دراز گشاده بخار از تن کوه درز زمین را فتاده بر اندام لرز ز غوغا بر آوردن خیل روس تکاور شده زیر شیران شموس نیرزید با کمترین روسیی فلاطونی آن جا فلاطوسیی همان رومی رایت افراخته ز هندی در آب آتش انداخته گلوی هوا درکشید ای شگفت به ضیق النفس کام گیتی گرفت نه پوینده را بر زمین پای بود نه پرنده را در هوا جای بود ز روسی برون شد به آوردگاه یکی شیر پرطاس روبه کلاه چو کوهی روان گشته بر پشت باد عجب بین که بر باد کوه ایستاد مبارز طلب کرد و جولان نمود به نام آوری خویشتن را ستود که پرطاسیان را درین خام چرم به پرطاسی من شود پشت گرم چو تندی کنم تندری گوهرم چو آیم به رزم اژدها پیکرم پلنگان درم بر سر کوهسار نهنگان خورم بر لب جویبار چو شیران به پرخاش خو کرده ام نه چون روبهان دنبه پرورده ام درشتم به چنگال و سختم به زور به خامی درم پهلوی نره گور همهٔ خون خامست نوشیدنم همهٔ چرم خامست پوشیدنم سنانم ز پهلو درآید به ناف دروغی نمی گویم اینک مصاف بیائید یک لشگر از چین و روم که آتش فروزنده گردد ز موم مبخشاد یزدان بر آن رهنمون که بخشایش آرد به من بر بخون ز قلب ملک پیش آن تند مار برون رفت جوشنوری نیزه وار به پرخاش کردن گشادند چنگ در آن پویه کردند لختی درنگ ز شمشیر پرطاسی خشمناک جوانمرد رومی درآمد به خاک دگر رومیی رفت و هم خاک دید که پرطاس را بخت چالاک دید ملک زاده ای بود هندی به نام بسی سر بریده به هندی حسام بران گرگ درنده چون شیر مست بر آشفت پولاد هندی بدست بسی حمله کردند دست آزمای سر بخت کس درنیامد ز پای ملک زاده هندی چو شد سخت کوش برآورد شمشیر هندی به دوش چنان راند برنده الماس را که سر در سم افکند پرطاس را ز روسی یکی شیر شوریده سر به گردن در آورده روسی سپر درآمد به نارود چالش کنان به خون مخالف سگالش کنان ز هندی چنان هندیی خورد باز که روسی سپر گشت ازو بی نیاز همان روسی دیگر آمد به خشم هم افتاد تا برهم افتاد چشم چنین چند را کشت تا نیمروز چو آهوی پی کرده را تند یوز فرو بست ازو روسیان را نفس نیامد دگر سوی پیگار کس به آرامگه تافت هندی عنان به خون و خوی آلوده سر تا میان ملک چون چنان دید بنواختش سزاوار خود خلعتی ساختش فرود آمدند از دو جانب سپاه یزکها نشاندند بر پاسگاه حکیم نظامی گنجوی