حکیم نظامی گنجوی
شرفنامه
بخش ۴۲ - رفتن اسکندر از هندوستان به چین
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
بیا ساقی آن آب چون ارغوان کزو پیر فرتوت گردد جوان به من ده که تا زو جوانی کنم گل زرد را ارغوانی کنم سعادت به ما روی بنمود باز نوازندهٔ ساز بنواخت ساز سخن را گزارش به یاری رسید سخن گو به امیدواری رسید گزارش کنان تیز کن مغز را گزارش ده این نامهٔ نغز را نبرده جهاندار فرخ نبرد خبر ده که با فور فوران چه کرد گزارندهٔ حرف این حسب حال ز پرده چنین می نماید خیال که چون شاه فارغ شد از کار کید گهی رای می کرد و گه رای صید روان کرد لشگر به تاراج فور ز پیروزیش کرد یکباره دور چو شه تیغ را برکشید از نیام بداندیش را سر درآمد به دام همه ملک و مالش به تاراج داد سرش را ز شمشیر خود تاج داد چو افتاده شد خصم در پای او به دیگر کسی داده شد جای او وز آنجا به رفتن علم برفراخت که آن خاک با باد پایان نساخت سه چیز است کان در سه آرامگاه بود هر سه کم عمر و گردد تباه به هندوستان اسب و در پارس پیل به چین گربه زینسان نماید دلیل جهاندار چون دید کان آب و خاک ز پوینده اسبان برآرد هلاک ز هندوستان شد به تبت زمین ز تبت درآمد به اقصای چین چو بر اوج تبت رسید افسرش به خنده درآمد همه لشگرش بپرسید کاین خنده از بهر چیست بجایی که بر خود بباید گریست نمودند کین زعفران گونهٔ خاک کند مرد را بی سبب خنده ناک عجب ماند شه زان بهشتی سواد که چون آورد خندهٔ بی مراد به دشواری راه بر خشک وتر همی برد منزل به منزل به سر ره از خون جنبندگان خشک دید همه دشت بر نافهٔ مشک دید چو دید آهوی دشت را نافه دار نفرمود کاهو کند کس شکار به هر جا که لشگر گذر داشتی به خروارها نافه برداشتی چو لختی بیابان چین درنوشت به آبادی آمد ز ویرانه دشت چو مینا چراگاهی آمد پدید که از خرمی سر به مینو کشید به هر پنج گامی در آن مرغزار روانه شده چشمه ای خوشگوار هوای خوش و بیشه های فراخ درختان بارآور سبز شاخ روان آب در سبزهٔ آبخورد چو سیماب در پیکر لاجورد گیاهان نو رسته از قطره پر چو بر شاخ مینا برآموده در پی آهو از چشمه انگیخته چو بر نیفه ها نافه ها ریخته سم گور بر سبزه خاریده جای چو بر سبز دیبا خط مشک سای سوادی که در وی سیاهی نبود وگر بود جز پشت ماهی نبود سکندر چو دید آن سواد بهی ز سودای هندوستان شد تهی در آب و چراگاه آن مرحله بفرمود کردن ستوران یله یکی هفته از خرمی یافت بهر بر آسود با پهلوانان دهر دگر هفته روزی پسندیده جست کزو فال فیروزی آید درست بفرمود تا کوس بنواختند از آن مرحله سوی چین تاختند دهلزن چو شد بر دهل خشمناک برآورد فریاد از باد پاک چو آیینهٔ چینی آمد پدید سکندر سپه را سوی چین کشید نشستند بر تازی تیز جوش همه خاره خفتان و پولاد پوش هوای خوش و راه بیخار بود وگر بود خار انگبین دار بود ز شیرین گیاهان کوه و دره شکر یافته شیر آهو بره بر آن صیدگه چون گذر کرد شاه معنبر شد از گرد او صیدگاه هر آهو که با داغ او زاده بود زنافه کشی نافش افتاده بود گوزنی کزو روی بر خاک داشت به چشمش جهان چشم تریاک داشت جهانجوی می شد چو غرنده شیر جهنده هژبری شکاری به زیر شکار افکنان در بیابان چین بپرداخت از گور و آهو زمین حریر زمین زیر سم ستور شده گور چشم از بسی چشم گور به مقراضهٔ تیر پهلو شکاف بسی آهو افکنده با نافهٔ ناف ادیم گوزنان سرین تا بسر ز پیکان زر گشته چون کان زر کمان شهنشه کمین ساخته گوزنی به هر تیری انداخته به نقاشی نوک تیر خدنگ تهی کرده صحرای چین را ز رنگ به نخجیر کرد در آن صیدگاه یکی روز تا شب بسر برد راه چو ترک حصاری ز کار اوفتاد عروس جهان در حصار اوفتاد زسودای او شب چو هندو زنی شده جو زنان گرد هر برزنی شهنشه فرود آمد از بارگی همان لشگرش نیز یکبارگی به تدبیر آسایش آورد رای نجنبید تا روز مرغی ز جای چو خاتون یغما به خلخال زر زخرگاه خلخ برآورد سر جهانی چو هندو به دود افکنی چو یغما و خلخ شد از روشنی زکوس شهنشه برآمد خروش به یغما و خلخ در افتاد جوش شه عالم آهنج گیتی نورد در آن خاک یکماه کرد آبخورد طویله زدند آخر انگیختند به سبز آخران برعلف ریختند خبر شد به خاقان که صحرا و کوه شد از نعل پولاد پوشان ستوه درآمد یکی سیل از ایران زمین که نه چین گذارد نه خاقان چین شتابنده سیلی که برکوه و دشت زطوفان پیشینه خواهد گذشت تگرگش زمین را ثریا کند هلاک نهنگان دریا کند سیاه اژدهائی که در هیچ بوم نیامد چو او تند شیری ز روم حبش داغ بر روی فرمان اوست سیه پوشی زنگ از افغان اوست به دارا رسانید تاراج را ز شاهان هندو ستد تاج را چو فارغ شد از غارت فوریان کمر بست بر کین فغفوریان گر آن ژرف دریا درآید ز جای ندارد دران داوری کوه پای بترسید خاقان و زد رای ترس که بود از چنان دشمنی جای ترس به هر مرزبان خطی از خان نبشت که در مرز ما خاک با خون سرشت ز شاه خطا تا به خان ختن فرستاد و ترتیب کرد انجمن سپاه سپنجاب و فرغانه را دگر مرزداران فرزانه را ز خرخیز و از چاچ و از کاشغر بسی پهلوان خواند زرین کمر چو عقد سپه برهم آموده شد دل خان خانان برآسوده شد به کوه رونده درآورد پای چو پولاد کوهی روان شد ز جای دو منزل کم و بیش نزدیک شاه طویله فرو بست و زد بارگاه شب و روز پرسیدی از شهریار که با او چه شب بازی آرد به کار نهان رفته جاسوس را باز جست که تا حال او بازگوید درست خبر دادش آن مرد پنهان پژوه که شاهیست با شوکت و با شکوه دها و دهش دارد و مردمی فرشته است در صورت آدمی خردمند و آهسته و تیزهوش به خلوت سخنگو به زحمت خموش به سنگ و سکونت برآرد نفس نکوشد به تعجیل در خون کس ستم را زبان عدل را سود ازو خدا راضی و خلق خشنود ازو نیارد زکس جز به نیکی به یاد نگردد به اندوه کس نیز شاد ندیدم کسی کو بر او دست برد نه مردانه ای کو ز بیمش نمرد مگر تیرش از جعبه آرشست که از نوک او خاره با خارشست چو شمشیر گیرد بود چون درخش چو می بر کف آرد شود گنج بخش چو نقد سخن در عیار آورد همه مغز حکمت به کار آورد سخن نشنود کان نباشد درست نگیرد پذیرفتهٔ خویش سست به هر جایگه رونق انگیز کار بجز در شبستان و جز در شکار به نخجیر کردن ندارد درنگ شکیبا بود چون رسد وقت جنگ جهان ایمن از دانش و داد او ملک بر ملک زاد بر زاد او به میدان سر شهسواران بود به مستی به از هوشیاران بود چو خندد خیالی غریب آیدش چو طیبت کند بوی طیب آیدش فراوان شکیبست و اندک سخن گه راستی راست چون سرو بن سیاست کند چون شود کینه ور ببخشاید آنگه که یابد ظفر لبش در سخن موج طوفان زند همه رای با فیلسوفان زند به تدبیر پیران کند کارها جوانان برد سوی پیگارها پناهد به ایزد به بیگاه و گاه نیفتد به بد مرد ایزد پناه چو در زین کشد سرو آزاد را بر اسبی که پیل افکند باد را هم آورد او گر بود زنده پیل کم از قطره باشد بر رود نیل مبادا که اسبش حروفی کند که از چرم شیر اسب خونی کند پس و پیش چنبر جهاند چو مار چب و راست آتش زند چون شرار ملوکی کز افسر نشان داشتند جهان را به لشگر کشان داشتند جز او نیست در لشگرش تیغزن زهی لشگر آرای لشگر شکن نیندیشد از هیچ خونخواره ای مگر کز ضعیفی و بیچاره ای فراخ افکند بارگه را بساط به اندازه خندد چو یابد نشاط نبیند ز تعظیم خود در کسی چو بیند نوازش نماید بسی خزینه است بخشیدن گوهرش طویله بود دادن استرش به خواهندگان گر کسی زر دهد به جای زر او شهر و کشور دهد مرادی که آرد دلش در شمار دهد روزگارش به کم روزگار چو خاقان خبر یافت زان بخردی شکوهید از آن فره ایزدی به آزرم خسرو دلش نرم شد بسیچش به دیدار او گرم شد بر اندیشهٔ جنگ بر بست راه بهانه طلب کرد بر صلح شاه به شاه جهان قصه برداشتند که ترکان چین رایت افراشتند شهنشه مثل زد که نخجیر خام به پای خود آن به که آید به دام اگر با من او هم نبردی کند نه مردی که آزاد مردی کند مراد شما را سبک راه کرد به ما بر ره دور کوتاه کرد چنان آرمش چین در ابروی تنگ که در چین بگرید بر او خاره سنگ سپیده دمان کز سپهر کبود رسانید خورشید شه را درود دبیر عطارد منش را نشاند که بر مشتری زهره داند فشاند یکی نامه درخواست آراسته فروزان تر از ماه ناکاسته سخن ساخته در گزارش دو نیم یکی نیمه ز امید ودیگر ز بیم دبیر قلمزن قلم برگرفت نخستین سخن ز افزین درگرفت جهان آفریننده را کرد یاد که بی یاد او آفرینش مباد خدائی که امید و آرام ازوست دل مرد جوینده را کام ازوست به بیچارگی چارهٔ کار ما درآب و در آتش نگهدار ما چو بخشش کند ره نماید به گنج چو بخشایش آرد رهاند ز رنج جهان را نبود از بنه هیچ ساز بفرمان او نقش بست این طراز گزیده کسی کو به فرمان اوست بر او آفرین کافرین خوان اوست چو کلک از سر نامه پرداختند سخن بر زبان شه انداختند که این نامه ز اسکندر چیره دست به خاقان که بادا سکندر پرست به فرمان دارای چرخ کبود ز ما باد بر جان خاقان درود چنان داند آن خسرو داد بخش که چون ما درین بوم راندیم رخش نه بر جنگ از ایران زمین آمدیم به مهمان خاقان چین آمدیم بدان دل که از راه فرمانبری کند میهمان را پرستشگری به شهر شما گر بلند آفتاب ز مشرق کند سوی مغرب شتاب من آن آفتابم که اینک ز راه زمغرب به مشرق کشیدم سپاه سیه تا سپیدی گرفتم به تیغ بدادم به خواهندگان بی دریغ ز حد حبش عزم چین ساختم زمغرب به مشرق زمین تاختم ز پایینگه آفتاب بلند سوی جلوه گاهش رساندم سمند به هندوستان کاشتم مشک بید بکارم به چین یاسمین سپید اگر ترسی از پیچ دوران من مپیچان سر از خط فرمان من وگر پیچی از امر من رای و هوش بپیچاندت چرخ گردنده گوش به جائی میاور که این تند شیر به نخجیر گوران دراید دلیر بگردان پی شیر ازین بوستان مده پیل را یاد هندوستان بلا بر سر خود فرود آورند که بر یاد مستان سرود آورند ببین تا ز شمشیر من روز جنگ چه دریای خون شد به صحرای زنگ چگونه ز دارا نشاندم غرور چه کردم بجای فرومایه فور دگر خسروان را به نیروی بخت به سر چون درآوردم از تاج و تخت گر ایدون که آید فریدون به من گرفتار گردد همیدون به من به هر مرز و بومی که من تاختم ز بیگانه آن خانه پرداختم کسی گو مرا نیکخواهی نمود ز من هیچ بدخواهی او را نبود چو دادم کسی را به خود زینهار نگشتم بر آن گفته زنهار خوار زبانم چو بر عهد شد رهنمون نبردم سر از عهد و پیمان برون به یغما و چین زان نیارم نشست که یغمائی و چینی آرم به دست مرا خود بسی در دریائیست غلامان چینی و یغمائیست به زیر آمدن ز آسمان بر زمین بسی بهتر از ملک ایران به چین چه داری تو ای ترک چین در دماغ که بر باد صرصر کشانی چراغ به جای فرستادن نزل و گنج چرا با هزبران شدی کینه سنج فرود آمدن چیست بر طرف راه چو سد سکندر کشیدن سپاه اگر قصد پیکار ما ساختی بخوری بر آتش برانداختی وگر پیش اقبال باز آمدی کجا عذر اگر عذر ساز آمدی خبر ده مرا تا بدانم شمار که در سلهٔ مارست یا مهرهٔ مار سپاه از صبوری به جوش آمدند ز تقصیر من در خروش آمدند هزبرانم آهوی چین دیده اند کم آهوی فربه چنین دیده اند بریدند زنجیر شیران من دلیرند بر خون دلیران من پرتیر و منقار پیکان تیز کنند از شغب جعبه را ریز ریز سنان چشم در راه این دشمسنت گر آنجا منی گر ز من صد منست غلامان ترکم چو گیرند شست ز تیری رسد لشگری را شکست اگر خسرو شست میران بود هم آماج این شست گیران بود چو بر دودهٔ دود من برگذشت اگر نقش چین بود شد دود دشت ز پیوند آزرم چون بگذرم مباد آبم ار با کس آبی خورم سنانم چنان اژدها را خورد که طوفان آتش گیا را خورد چو تیرم گذر بر دلیران کند نشانه ز پهلوی شیران کند گرم ژرف دریا بود هم نبرد ز دریا برآرم بر شمشیر گرد وگر کوه باشد بجوشانمش به زنگار آهن بپوشانمش بهم پنجهٔ پیل را بشکنم شه پیلتن بلکه پیل افکنم سرین خوردن گور و پشت گوزن ندارد بر شیر درنده وزن چو شاهین بحری درآید به کار دهد ماهیان را ز مرغان شکار شما ماهیانید بی پا و چنگ مرا اژدها در دهن چو نهنگ سگان نیز کان استخوان می خورند به دندان چون تیغ نان می خورند به هر جا که نیروی من پی فشرد مرا بود پیروزی و دستبرد چو کین آوری کین باستانی کنم شوی مهربان مهربانی کنم اگر گوهرت باید و گر نهنگ ز دریای من هر دو آید به چنگ ندیدی مگر تیغم انگیخته نهنگی و گوهر بر او ریخته من آن گنج و آن اژدها پیکرم که زهر است و پازهر در ساغرم به نزد تو از گنج و از اژدها خبر ده به من تا چه آرد بها گر آیی تنت در پرند آورم وگر نی سرت زیر بند آورم درشتی و نرمی نمودم تو را بدین هر دو قول آزمودم تو را اگر پای خاکی کنی بر درم چو خورشید بر خاک چین بگذرم و گر نی دراندازم از راه کین همه خاک چین را به دریای چین چو نامه بخوانی نسازی درنگ نمائی به من صورت صلح و جنگ تغافل نسازی که سیلاب نیز به جوشست در ابر سیلاب ریز زبان دان یکی مرد مردم شناس طلب کرد کز کس ندارد هراس فرستاد تا نامهٔ نغز برد به مهر سکندر به خاقان سپرد چو خاقان فرو خواند عنوان شاه فرو خواست افتادن از اوج گاه از آن هیبتش در دل آمد هراس که زیرک منش بود و زیرک شناس دو پیکر خیالی بر او بست راه که بر شه زنم یا شوم نزد شاه دو رنگی در اندیشه تاب آورد سر چاره گر زیر خواب آورد حکیم نظامی گنجوی