قطران تبریزی
قصیده ها
شمارهٔ ۱۲۴ - در مدح ابوالمعمر
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
خلاف بود همیشه میان تیغ و قلم کنون ببخت ملک متفق شدند بهم چگونه کلک که بر دشمنان و بر یاران از اوست راحت و محنت از اوست شادی و غم ضعیف جسم و تن خصم از او شده است ضعیف سقیم لون و دل دوست را شفا ز سقم مخالفانرا چون چوب موسی عمران موافقانرا چون باد عیسی مریم سرش چو قیر و شب دوستان از او چو بلور تنش چو زرد و رخ ناصحان از او چو بقم حدیث گوید چون گوهر و بریده زبان غذا نجوید جز عنبر و دریده شکم طرب ندارد وزو دوستان عدیل طرب الم نداند و زو دشمنان رفیق الم نهان هر دل بشناسد و ندارد فهم حدیث گوید با هرکس و ندارد فم زبانش نی شب و روز است ترجمان عرب نظرش نی شب و روز است رهنمای عجم علم بجست قلم برکشید از آنکه دو کس جهان بزیر علم یافتند و زیر قلم یکی امیر جهان اختیار هفت اقلیم یکی رئیس اجل افتخار صد عالم مکان مردی استاد بوالمعمر راد چراغ مجلس انس و وفا امام امم ز چرخ بهر معادیش کاستی و خلل ز دهر بهر موالیش راستی و نعم بگاه شرع زیادت ببخشد او ز سخا بروز حشر سیادت ببخشد او ز کرم ز خصم جان بستاند همی بتیغ و سنان ز دوست دل برباید همی بزر و درم نه هیج فضل بود بر ضمیر او مضمر نه هیچ لفظ بود بر زبان او مدغم بلا شناسد گفتن جواب مردم لا نعم شمارد گفتن جواب خلق نعم عدوی خانه او جاودان عدیل عناست حسود دولت او جاودان ندیم ندم فلک بروی موالیش برفشاند گل سما بجان معادیش برفشاند سم بفضل گوهر معدوم را کشد بوجود بجود گوهر موجود را برد بعدم ایا بخاتم در دست ملک چون انگشت و یا بمهر بر انگشت ملک چون خاتم بفر و فال فریدونی و سیاست سام بمهر و چهر منوچهری و جلالت جم ز خلق دست بدی دور کرده چون دستان ستم کننده براعد ای ملک چون رستم ز روی جود ترا حاتم از شمار عبید ز روی فضل ترا صاحب از شما رخدم همی بتیغ کنی گردن مخالف نرم زمین راست کنی وصلهاش را بقلم؟ بشادی آفت انده براست نفی دروغ برادی آتش بخلی بداد مرگ ستم بود معانی روشن پدید از قلمت چنانکه نور مه و مشتری در ابر ظلم توئی بگاه سخا درد آز را درمان توئی بگاه سخن ریش جهل را مرهم بجان تو که گر ابلیس را خبر بودی که چون توئی بود اندر نژاده آدم به پیش آدم صدره برخ بسودی خاک بپیش آدم صدره بتن ببودی خم شود چو مرجان لؤلؤ میان کام صدف گر اوفتد ز حسام تو سایه بر قلزم چو چشم مهر بود با دل تو چشمه نیل بود چو بادیه پیش کف تو وادی زم همیشه تا ز حرم ایمنی جدا نبود همیشه تا نبود خرمی جدا ز ارم همیشه تا ببهار است سبز و خرم باغ همیشه تا بخزان است زرد و زار و دژم دیار تو چو حرم باد جاودان ایمن سرای تو چو ارم باد جاودان خرم ز بخت رنج تو هر روز کم نشاط تو بیش بجود نام تو هر روز بیش و مالت کم قطران تبریزی