قطران تبریزی
قصیده ها
شمارهٔ ۱۱۳ - در زلزله تبریز و مدح ابونصر مملان
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
بود محال مرا داشتن امید محال بعالمی که نباشد همیشه بر یک حال از آن زمان که جهان بود حال زینسان بود جهان بگردد لیکن نگرددش احوال دگر شوی تو و لیکن همان بود شب و روز دگر شوی تو و لیکن همان بود مه و سال محال باشد فال و محال باشد زجر مدار بیهده مشغول دل بزجر و بفال مگوی خیره که چون رسته شد فلان اعوان مگوی خیره که چون برده شد فلان ابدال تو بنده ای سخن بندگانت باید گفت که کس نداند تقدیر ایزد متعال همیشه ایزد بیدار و خلق یافته خواب همیشه گردون گردان و خلق یافته هال دل تو بسته تدبیر و نالد از تقدیر تن تو سخره آمال و غافل از آجال عذاب یاد نیاری بروزگار نشاط فراق یاد نیاری بروزگار وصال نبود شهر در آفاق خوشتر از تبریز به ایمنی و بمال و به نیکوئی و جمال ز ناز و نوش همه خلق بود نوشا نوش ز خلق و مال همه شهر بود مالامال در او بکام دل خویش هرکسی مشغول امیر و بنده و سالار و فاضل و مفضال یکی بخدمت ایزد یکی بخدمت خلق یکی بجستن نام و یکی بجستن مال یکی بخواستن جام بر سماع غزل یکی به تاختن یوز بر شکار غزال بروز بودن با مطربان شیرین گوی بشب غنودن با نیکوان مشگین خال بکار خویش همی کرد هرکسی تدبیر بمال خویش همی داشت هرکسی آمال به نیم چندان کز دل کسی برآرد قیل به نیم چندان کز لب تنی برآرد قال خدا بمردم تبریز بر فکند فنا فلک به نعمت تبریز برگماشت زوال فراز گشت نشیب و نشیب گشت فراز رمال گشت جبال و رصال گشت رمال دریده گشت زمین و خمیده گشت نبات دمنده گشت بحار و رونده گشت جبال بسا سرای که بامش همی بسود فلک بسا درخت که شاخش همی بسود هلال کز آن درخت نمانده کنون مگر آثار و از آن سرای نمانده کنون مگر اطلال کسی که رسته شد از مویه گشته بود چو مو کسی که جسته شد از ناله گشته بود چو نال یکی نبود که گوید بدیگری که مموی یکی نبود که گوید بدیگری که منال همی بدیده بدیدم چو روز رستاخیز ز پیش رایت مهدی و فتنه دجال کمال دور کناد ایزد از جمال جهان کمی رسد بجمالی کجا گرفت کمال چنانکه باید بگذاشتم همی شب و روز بناز و باده و رود و سرود و غنج و دلال بمهر بود دل من ربوده چند نگار بفضل بود دل من سپرده چند همال بدان همال همی دادمی بعلم جواب وزان نگار همی کردمی ببوسه سئوال یکی گروه بزیر اندر آمدند ز مرگ یکی گروه پریشان شدند از آن اهوال ز رفتگان نشنیدم کنون یکی پیغام ز ماندگان به نبینم کنون بهاء و جمال گذشت خواری لیک این از آن بود بدتر که هر زمان بزمین اندر او فتد زلزال زمین نگشتی لرزان اگر نکردی پشت بحکم شاه ستوده دل و ستوده خصال چراغ شاهان مملان که پیش تیغ و کفش یکیست شیر و شگال و یکیست سیم و سفال ز گال گردد با مهر او برنگ عقیق عقیق گردد با کین او برنگ ز گال بگاه رادی رادان ازو زنند مثل بگاه مردی مردان ازو برند مثال بروز بزم بود کفش آفتاب نما بروز رزم بود تیغش آسمان تمثال جهان نباشد با جود او یکی ذره زمین نه سنجد با حلم او یکی مثقال بلای جان معادی توئی به روز نبرد حیات جان موالی توئی بروز نوال سزد که شاهان گاه ترا نماز برند که سجده گاه سعود است و قبله اقبال خدای تیغ ترا از ازل بزال نمود ز بیم تیغ تو نازاده خشک شد سر زال اگر تو خشم کنی بر هژبر گور افکن وگر تو کینه کشی از پلنگ آهو مال یکی بچنگال از خشم برکند دندان یکی بدندان از دست بفکند چنگال نهال نیک نروید مگر ز نیک درخت درخت نیک نخیزد مگر ز نیک نهال جمال و حسن پدر داری و عجب نبود پدرت هم ز پدر یافته است حسن و جمال اگرچه خیل بود روز جنگ پشت ملوک تو پشت خیلی در روز جنگ و گاه جدال بدست و تیغ تو آراسته است مردی و ملک چو دست و پای عروسان بباره و خلخال خدایگانا کار جهان چنین آمد گهی نشاط و سرور و گهی بلا و ملال از آن غمی که گذشته است بر تو یاد مکن وزان بدی که نیاید بسوی تو مسگال غم گذشته کشیدن بود محال مجاز غم نیامده بردن بود مجاز محال بخواه باده بر آوای مطربان جمیل بگیر ساغر بر یاد مهتران جمال همیشه تا نبود سرو را ز لاله طراز همیشه تا نبود ماه را ز مشک شکال بسان ماه بتاب و بسان مشگ ببوی بسان لاله بخند و بسان سرو ببال قطران تبریزی