حکیم نظامی گنجوی
شرفنامه
بخش ۴ - در معراج پیغمبر اکرم
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
شبی کاسمان مجلس افروز کرد شب از روشنی دعوی روز کرد سراپرده هفت سلطان سریر برآموده گوهر به چینی حریر سرسبزپوشان باغ بهشت به سرسبزی آراسته کار و کشت محمد که سلطان این مهد بود ز چندین خلیفه ولیعهد بود سرنافه در بیت اقصی گشاد ز ناف زمین سر به اقصی نهاد ز بند جهان داد خود را خلاص به معشوقی عرشیان گشت خاص بنه بست از این کوی هفتاد راه به هفتم فلک بر زده بارگاه دل از کار نه حجره پرداخته به نه حجرهٔ آسمان تاخته برون جسته زین کنده چاربند فرس رانده بر هفت چرخ بلند براقی شتابنده زیرش چو برق ستامش چو خورشید در نور غرق سهیلی بر اوج عرب تافته ادیم یمن رنگ ازو یافته بریشم دمی بلکه لؤلؤ سمی رونده چو لؤلؤ بر ابریشمی نه آهو ولی نافش از مشگ پر چو دندان آهو برآموده در از آن خوش عنان تر که آید گمان وز آن تیز روتر که تیر از کمان شتابنده تر و هم علوی خرام ازو باز پس مانده هفتاد گام به عالم گشائی فرشته وشی نه عالم گشائی که عالم کشی به شبرنگی از شب چرا گشته مست چو ماه آمده شب چرائی به دست چنان شد که از تیزی گام او سبق برد بر جنبش آرام او قدم بر قیاس نظر می گشاد مگر خود قدم بر نظر می نهاد پیمبر بد آن ختلی ره نورد برآورد از این آب گردنده گرد هم او راه دان هم فرس راهوار زهی شاه مرکب زهی شهسوار چو زین خانقه عزم دروازه کرد به دستش فلک خرقه را تازه کرد سواد فلک گشته گلشن بدو شده روشنان چشم روشن بدو در آن پرده کز گردها بود پاک نشایست شد دامن آلوده خاک به دریای هفت اختر آمد نخست قدم را نهفت آب خاکی بشست رها کرد بر انجم اسباب را به مه داد گهوارهٔ خواب را پس آنگه قلم بر عطارد شکست که امی قلم را نگیرد به دست طلاق طبیعت به ناهید داد به شکرانه قرصی به خورشید داد به مریخ داد آتش خشم خویش که خشم اندران ره نمی رفت پیش رعونت رها کرد بر مشتری نگینی دگر زد بر انگشتری سواد سفینه به کیوان سپرد به جز گوهری پاک با خود نبرد بپرداخت نزلی به هر منزلی چنان کو فرو ماند و تنها دلی شده جان پیغمبران خاک او زده دست هر یک به فتراک او کمر بر کمر کوه بر کوه راند گریوه گریوه جنیبت جهاند به هارونیش خضر و موسی دوان مسیحا چه گویم ز موکب روان به اندازهٔ آنکه یک دم زنند به یک چشم زخمی که بر هم زنند ز خر پشته آسمان در گذشت زمین و زمان را ورق درنوشت ندیده ز تعجبیل ناورد او کس از گرد بر گرد او گرد او ز پرتاب تیرش در آن ترکتاز فلک تیر پرتابها مانده باز تنیده تنش در رصدهای دور به روحانیان بر جسدهای نور در آن راه بیراه از آوارگی همش بار مانده همش بارگی پر جبرئیل از رهش ریخته سرافیل از آن صدمه بگریخته ز رفرف گذشته به فرسنگها در آن پرده بنموده آهنگها ز دروازه سدره تا ساق عرش قدم بر قدم عصمت افکنده فرش ز دیوانگه عرشیان برگذشت به درج آمد و درج را درنوشت جهت را ولایت به پایان رسید قطیعت به پرگار دوران رسید زمین زادهٔ آسمان تاخته زمین و آسمان را پس انداخته مجرد روی را به جایی رساند که از بود او هیچ با او نماند چو شد در ره نیستی چرخ زن برون آمد از هستی خویشتن در آن دایره گردش راه او نمود از سر او قدمگاه او رهی رفت پی زیر و بالا دلیر که در دایره نیست بالا و زیر حجاب سیاست برانداختند ز بیگانگان حجره پرداختند در آن جای کاندیشه نادیده جای درود از محمد قبول از خدای کلامی که بی آلت آمد شنید لقائی که آن دیدنی بود دید چنان دید کز حضرت ذوالجلال نه زان سو جهت بد نه ز این سو خیال همه دیده گشته چو نرگس تنش نگشته یکی خار پیرامنش در آن نرگسین حرف کان باغ داشت مگو زاغ کو مهر ما زاغ داشت گذر بر سر خوان اخلاص کرد هم او خورد و هم بخش ما خاص کرد دلش نور فضل الهی گرفت یتیمی نگر تا چه شاهی گرفت سوی عالم آمد رخ افروخته همه علم عالم در آموخته چنان رفته و آمده باز پس که ناید در اندیشهٔ هیچ کس ز گرمی که چون برق پیمود راه نشد گرمی خوابش از خوابگاه ندانم که شب را چه احوال بود شبی بود یا خود یکی سال بود چو شاید که جانهای ما در دمی برآید به پیرامن عالمی تن او که صافی تر از جان ماست اگر شد به یک لحظه وامد رواست به ار گوهر جان نثارش کنم ثنا خوانی چار یارش کنم گهر خر چهارند و گوهر چهار فروشنده را با فضولی چکار به مهر علی گرچه محکم پیم ز عشق عمر نیز خالی نیم همیدون در این چشم روشن دماغ ابوبکر شمعست و عثمان چراغ بدان چار سلطان درویش نام شده چار تکبیر دولت تمام زهی پیشوای فرستادگان پذیرنده عذر افتادگان به آغاز ملک اولین رایتی به پایان دور آخرین آیتی گزین کردهٔ هر دو عالم توئی چو تو گر کسی باشد آن هم توئی توئی قفل گنجینه ها را کلید در نیک و بد کرده بر ما پدید به شب روز ما را به بی ذمتی سجل بر زده کامتی امتی من از امتان کمترین خاک تو بدین لاغری صید فتراک تو نظامی که در گنجه شد شهربند مباد از سلام تو نابهرمند حکیم نظامی گنجوی