امامی هروی
قصیده ها
شمارهٔ ۱۵ - در مدح جمال الدین محمد یحیی
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
تازه و خرمست چون رخ یار صحن گیتی ز رنگ و بوی بهار دشت را از زمردست بساط کوه را پر زبرجدست کنار گشت گوئی ز بیح مینا رنگ هست گوئی ز شاخ مرجان بار آب و خاک چمن کز او خجلند آب حیوان و در دریا بار کان یاقوت، آفتاب فروغ گهر بحر ناپدید کنار تا ز عکس سمن در آب روان تافتند انجم و فلک سیار چتر بیجاده منبع لؤلؤست تخت پیروزه معدن دینار شاخ گوهر فشان چو بر سر کشت گوهر شاهوار کرد نثار کرده بر جویبار کبک و تذرو همچو نسرین بر مجره گذار جنبش باد و ساحت چمنست طره چین غیرت فرخار برگ نسرین و شاخ شمشادند رخ زیبا و طره دلدار سرود در حالتست از آنکه نواخت صوت موسیچه ساز موسیقار زین سپس عقل را کند سرمست بعد از این مست را کند هشیار لحن قمری و بلبل از بستان صوت دراج و تیهو از کهسار نال را، راست اعتدال چو بست فارغ البال بر میان زنار لاله و سوسن اندرین سخنند ده دل و صد زبان چو توش و هزار سرخ بید ار تشبهی می کرد ببد اندیش خواجه بی هنجار چون رگش برکشید چرخ از پوست در پی اش خون فسرده شد ناچار دی ز دست چنار، فاخته ای بلبلی را که بود همدم خار گفت: در بزم لعبتان چمن که سمن ساعدند و لاله عذار ساغر غنچه نارسیده هنوز چشم نرگس چراست مست خمار گوش بلبل چو نام غنچه شنید کرد در آن میانه ناله ی زار گفت دست چنار بالا بود در چمن تا بد است در همه کار لیک ازینسان که بید تیغ کشید باد باشد کنون بدست چنار گرچه بی روی دلبر از دل و جان گشته ام سیر و بوده ام بیزار بر سریر چمن چو؛ سایه فکند گهر تاج غنچه دیگر بار زین سپس دست ما و دامن دوست پس ازین گوش ما و حلقه یار باد گوهر فشان و عنبر سای که چمنراست کاروان سالار باز بیاع درّ و گوهر و مشک در هوا می کند قطار، قطار گوئی از نوک کلک صدر جهان اثری یافتند باد و بهار کاستین صبا و دست سحاب عنبر افشان شدست و گوهر بار معنی احتشام جنبش چرخ صورت اهتمام ایزد بار صاحب اعظم، آصف ایام داور ملک و داد بخش دیار صدر دنیا جمال دین، یحیی سبب دور گنبد داور آن سپهر سخا و عالم فضل آن زمین ثبات و کوه وقار آن در جاهش آسمان تعظیم و آن در جودش آفتاب عیار هست در صدر ملک مسند حکم ز اختیار مسببین مختار درگهش مأمن اولوالالباب حضرتش کعبه اوالوالابصار ای فلک را بحکمت استحکام وی جهانرا بعدلت استظهار حکم تو عقل و عقل را، قانون عدل تو دین و ملک را معمار آسمانیست، آسمان ترکیب آسمانیست و آفتاب شعار صورت از رفعت و درت ز احسان لفظت از حکمت و دلت ز انوار یا یسار و یمین و معدن و بحر دهر نشناخته یمین و یسار به یسار تو کرده یاد یمین به یمین تو کسب کرده یسار الحق آب دوات عالی تست که ز آب حیاتش آید عار انتظام قواعد احکام امتزاج نتایج افکار چمن منصب وزارت را شبنمی زو و عالمی ازهار شجر جویبار دولت را زو نسیمی و یک جهان انوار گنج گوهر شود ز فضله ی او سطح اوراق و گردش طومار آب کوثر بریزد از اثرش سیر آن ابر آسمان کردار در نهان خانه ی ازل دل تست مخزن زار و وحی بی اغیار گرچه ارواح در مدارج قدس دائماً صائمند در اخبار روح قدسی بترک لفظ تو کرد همچو عبسی بترک روح اقطار ابر دستت چو گوهر افشاند سیر آن دین پناه و دنیا دار خرد پیر نفس ناطقه را گوید ای موجب مسیر و مدار تجدید مطلع چیست آن پیکر نحیف و نزار که دهد ملک را نظام و قرار هم سحابیست آسمان تأثیر هم شهابیست آفتاب آثار می نهد بر خط نظام جهان سر اندیشه کبار و صغار بس که آورد شب بروز چو صبح در سواد امور لیل و نهار طره شب فکند بر رخ روز روز روشن نمود در شب تار گاه چون طوطئی که تازه شود نسق دین و ملکش از منقار گه فشاند ز مشک بر رخ سیم آب حیوان بیمن حرجوار معجز دست خواجه اش بمسیر می کند سر بریده وحی گذار روح گویا چو وصف خامه شنید گفت کای نقد کون را معیار کلک دستور باشد اینکه ز دست عدل را بر در ستم مسمار آنکه در بندگیش خامه چو دید کاسمانها همی کنند اقرار بست پیش انامل خلقش پیکر او کمر دو پیکر وار صاحب عادل، آفتاب صدور جان دولت، جهان عز و فخار موجب هفت از استدارت نه غرض پنج از امتزاج چهار تاج دین داوری که دورانراست بر زمین کفایتش رخسار آنکه در خلقتش خدای جهان نظم دنیا و دین بکرد اظهار خاکپای زمین حضرت اوست فلک تند و عالم غدّار ای قضا قدرت، قدر تقدیر وی فلک همت ملک دیدار فخر اولاد آدمی، بهنر صدر ابناء عالمی، بتبار تا زمان را زمان دولت توست وقت انعام و موسم ادرار کرم خلقت از جهان برداشت رسم بیداد و عادت آزار هیچکس را بقدر خوار نکرد دمبدم داد عیش داد بکار دین پناها چو لطف طبع تر است کرمت در دیار و دین دیار هم در اثنای مدح تو غزلی خواستم تا ادا کنم خوش و خوار تجدید مطلع کای پریچهره مست خواب و خمار ای تو بهتر ز لعبتان تتار مقد لؤلؤ نموده از یاقوت لعل شکر گشاده از گفتار آب حیوانش بر دو گوشه ی لعل نظم پروپنش در دو دانه فار سمنش رخ کشیده در سنبل سنبلش رنگ داده بر گلنار کرده بر طرف آفتاب پدید سیر ماهش هلالی از زنگار رخش از زلف ماه در عقرب زلفش از چهره مار در گلزار عار او در پناه بدر منیر ماه او در ثعاب مشک تتار آفت از شور سنبلش در شهر فتنه از دست نرگسش در کار ساغری نیم مست عربده جو هندوئی پیچ پیچ و آینه دار با رخی کافتاب پیش رخش کرد از شرم روی در دیوار از در حجره ام در آمد و گفت کای بر اسب سخن چو روح سوار گرچه امروز در بساط زمین جز تو کس را نباشد این احضار که کند کشف در معانی بکر تا حجاب تراکم اطوار خرده بین ضمیر وقادش در پس پرده های غیب اسرار بیتکی چند کرده ام ترکیب به ز ترکیب عذب تو بسیار در مدیح پناه پشت صدور آن زمین حلم آسمان مقدار صاحب تیغ و خامه کز قلمش خضر ز آب حیات کرده کنار صدر اعظم شهاب دولت و دین قبله قدوه و صدور کیار گهر نظم آبدار مرا بزبانی چو آب گوهربار بر خداوند خویش خواند و بداد داد این قطعه آن بت عیار تجدید مطلع کای ضمیرت با بر گوهر بار برده تاب نجوم و آب بحار سخنت راز وحی را تفسیر قلمت نقش غیر را پرگار گفت از جود، حاتم طائی دلت از علم، حیدر (ع) کرار اولیای ترا ز گردش چرخ دیده ی بخت جاودان بیدار روز جاه تو زیور ایام دور حکم تو زبده ی ادوار هم ز دست تو برق گوهر فتح روز بدخواه کرده روز شمار هم ز شست تو مرغ دانه ی روح چار پر گشته وانگهی طیار روز هیجا چو بر کشد ز نیام دست شمشیر خسروان آثار گر نگردد ز بیم او پنهان گر نخواهد ز تاب او زنهار بگسلد روح روزگار ز جسم بر کشد پود کائنات ز تاب بر سر بدسکال دین چو نهد آب رخسارش آتشین دستار همه دشوار ملک ازو آسان همه آسان خلق ازو دشوار نیم جان گوید از زبان عدوت چون بر آری روانش از بن و بار مرگ را شد روان ز نایره آب اجل آمد برون ز پوست چو مار گرچه دریای خون بجوش آورد بر در کازرون گه پیکار گرچه در پای کرد کوه هنوز موج خون زو همی رسد به حصار قطره آب باشد اندر بحر در کفش روز رزم و ساعت کار دامنش پر ز گوهر است که هست روز رزم تواش بدریا بار ای بفضل و بزرگی از وزراء گشته ممتاز و در زمانه مشار بی تکلف بپایه تو، که باد درت از جاه وجود برخوردار دستم طبعم نمی رسد که رسید تا بافلاک پایه اشعار هنرت چون مکارم صدریست بر تر از ذروه ی قیاس شمار که فرود زمین حضرت اوست اوج قدر اکابر و اخیار سعد دین، فضل زمان و زمین همچو من عاجز از ثناش هزار دین پناهی که نوک خامه اوست فیض بخش خرد پذیر فتاد ای ز آب زمین دولت تو پر ز نورند انجم سیار وی که بی نظم و نثر تو نبود عالم علمرا شعا رود ثار ای بتحسین زبان تیر سپهر برده از خامه تو چون سوفار علم، اندر هوای سایه تست سایه بر وی فکن، بهانه میار اندرین هفته همتت که سپهر باد مأمور امر او هموار با خود از روی تجربت می گفت کای دل عیش جوی باده گسار گرچه هنگام عشرتست و صبوح خاصه با نعمه ی چکاوک و سار گرچه سرمست رنگ و بوی گلند تخت بزاز و کلبه عطار بی رضای خدایگان صدور نبود فیض روح نوش گذار گرچه جز غم نبوده حاصل عمر سر از آن چون بدین رسد بردار در گرفت این حدیت و حالی گشت قدم همت سپهر سپار ای سحاب مطیر کلک تو را درّ مکنون مقاطر اقطار وی فسرده ز بخششت کانرا خون یاقوت در تن احجار تجدید مطلع آمدم با ثنای صدر کبار مرکز فرد را محیط و مدار شرف الدین علی که در همه عمر درس تکریم او کنم تکرار نگذارم بصد هر از قران شکر عشر عشیری از اعشار آنکه دست و دل مبارک اوست منبع جود و معدن ایثار و آنکه با یاد بزم خرم او مدد جان دهد عقیق عقار ای پناه تو مأمن ایام وی جناب تو کعبه زوّار دشمنت گرچه آدمی است، بشکل زینهارش بآدمی، مشمار کآدم اندر ولایت اولاد کند از ننگ نسبتش انکار روز خصمت سیاه باد، چو قیر روی بختت سپید باد، چو قار کمر دشمنت ز دوران تنگ افسر خصمت از سپهر افسار تا بتا بند تازه و سر سبز شاخ بی بیخ و بیخ بی اشجار شاخ تعظیم مقتدای جهان باد سر سبز و تازه از بن و بار باد مأمور امر تو همه چیز هفت چرخت چو هفت خدمتکار بافته ز آب و جاه و رونق و قدر در پناه کمال این هر چار ساعد و گوش و گردن و سرملک افسر و طوق و گوشوار و سوار در شان ساخته بطالع سعد کار امسال اولیاء همه پار امامی هروی