حکیم نظامی گنجوی
خسرو و شیرین
بخش ۴۱ - مراد طلبیدن خسرو از شیرین و مانع شدن او
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
شبی از جمله شبهای بهاری سعادت رخ نمود و بخت یاری شده شب روشن از مهتاب چون روز قدح برداشته ماه شب افروز در آن مهتاب روشنتر ز خورشید شده باده روان در سایه بید صفیر مرغ و نوشانوش ساقی ز دلها برده اندوه فراقی شمامه با شمایل راز می گفت صبا تفسیر آیت باز می گفت سهی سروی روان بر هر کناری زهر سروی شکفته نوبهاری یکی بر جای ساغر دف گرفته یکی گلاب دان بر کف گرفته چو دوری چند رفت از جام نوشین گران شد هر سری از خواب دوشین حریفان از نشستن مست گشتند به رفتن با ملک همدست گشتند خمار ساقیان افتاده در تاب دماغ مطربان پیچیده در خواب مهیا مجلسی بی گرد اغیار بنا می زد گلی بی زحمت خار شه از راه شکیبائی گذر کرد شکار آرزو را تنگ تر کرد سر زلف گره گیر دلارام بدست آورد و رست از دست ایام لبش بوسید و گفت ای من غلامت بده دانه که مرغ آمد به دامت هر آنچ از عمر پیشین رفت گو رو کنون روز از نوست و روزی از نو من و تو جز من و تو کیست اینجا حذر کردن نگوئی چیست اینجا یکی ساعت من دلسوز را باش اگر روزی بدی امروز را باش بسان میوه دار نابرومند امید ما و تقصیر تو تا چند اگر خود پولی از سنگ کبود است چوبی آبست پل زان سوی رود است سگ قصاب را در پهلوی میش جگر باشد و لیک از پهلوی خویش بسا ابرا که بندد گله مشک به عشوه باغ دهقان را کند خشک بسا شوره زمین کز آبناکی دهان تشنگان را کرد خاکی چه باید زهر در جامی نهادن ز شیرینی بر او نامی نهادن به ترک لولوتر چون توان گفت که لولو را به تری به توان سفت بره در شیر مستی خورد باید که چون پخته شود گرگش رباید کبوتر بچه چون آید به پرواز ز چنگ شه فتد در چنگل باز به سر پنجه مشو چون شیر سرمست که ما را پنجه شیرافکنی هست گوزن کوه اگر گردن فراز است کمند چاره را بازو دراز است گر آهوی بیابان گرم خیز است سکان شاه را تک تیز نیز است مزن چندین گره بر زلف و خالت زکاتی ده قضا گردان مالت چو بازرگان صد خروار قندی چه باشد گر به تنگی در نبندی چو نیل خویش را یابی خریدار اگر در نیل باشی باز کن بار شکر پاسخ به لطف آواز دادش جوابی چون طبرزد باز دادش که فرخ ناید از چون من غباری که هم تختی کند با تاجداری خر خود را چنان چابک نه بینم که با تازی سواری برنشینم نیم چندان شگرف اندر سواری که آرم پای با شیر شکاری اگر نازی کنم مقصودم آنست که در گرمی شکر خوردن زیانست چو زین گرمی برآسائیم یک چند مرا شکر مبارک شاه را قند وزین پس بر عقیق الماس می داشت زمرد را به افعی پاس می داشت سرش گر سرکشی را رهنمون بود تقاضای دلش یارب که چون بود شده از سرخ روئی تیز چون خار خوشا خاری که آرد سرخ گل بار بهر موئی که تندی داشت چون شیر هزاران موی قاقم داشت در زیر کمان ابرویش گر شد گره گیر کرشمه بر هدف می راند چون تیر سنان در غمزه کامد نوبت جنگ به هر جنگی درش صد آشتی رنگ نمک در خنده کین لب را مکن ریش بهر لفظ مکن در صد آشتی رنگ قصب بر رخ که گر نوشم نهانست بنا گوشم به خرده در میانست ازین سو حلقه لب کرده خاموش ز دیگر سو نهاده حلقه در گوش به چشمی ناز بی اندازه می کرد به دیگر چشم عذری تازه می کرد چو سر پیچید گیسو مجلس آراست چو رخ گرداند گردن عذر آن خواست چو خسرو را به خواهش گرم دل یافت مروت را در آن بازی خجل یافت نمود اندر هزیمت شاه را پشت به گوگرد سفید آتش همی کشت بدان پشتی چو پشتش ماند واپس که روی شاه پشتیوان من بس غلط گفتم نمودش تخته عاج که شه را نیز باید تخت با تاج حساب دیگر آن بودش در این کوی که پشتم نیز محرابست چون روی دگر وجه آنکه گر وجهی شد از دست از آن روشنترم وجهی دگر هست چه خوش نازیست ناز خوبرویان ز دیده رانده را در دیده جویان به چشمی طیرگی کردن که برخیز به دیگر چشم دلدان که مگریز به صد جان ارزد آن رغبت که جانان نخواهم گوید و خواهد به صد جان چو خسرو دید کان ماه نیازی نخواهد کردن او را چاره سازی به گستاخی در آمد کی دلارام گواژه چند خواهی زد بیارام چو می خوردی و می دادی به من بار چرا باید که من مستم تو هشیار به هشیاری مشو با من که مستی چو من بی دل نه ای؟ حقا که هستی ترا این کبک بشکستن چه سوداست که باز عشق کبکت را ربود است و گر خواهی که در دل راز پوشی شکیبت باد تا با دل بکوشی تو نیز اندر هزیمت بوق می زن ز چاهی خمیه بر عیوق می زن درین سودا که با شمشیر تیز است صلاح گردن افرازان گریز است تو خود دانی که در شمشیر بازی هلاک سر بود گردن فرازی دلت گرچه به دلداری نکوشد بگو تا عشوه رنگی می فروشد بگوید دوستم ور خود نباشد مرا نیک افتد او را بد نباشد بسی فال از سر بازیچه برخاست چو اختر می گذشت آن فال شد راست چه نیکو فال زد صاحب معانی که خود را فال نیکو زن چو دانی بد آید فال چون باشی بداندیش چو گفتی نیک نیک آید فراپیش مرا از لعل تو بوسی تمامست حلالم کن که آن نیزم حرامست و گر خواهی که لب زین نیز دوزم بدین گرمی نه کان گاهی بسوزم از آن ترسم که فردا رخ خراشی که چون من عاشقی را کشته باشی ترا هم خون من دامن بگیرد که خون عاشقان هرگز نمیرد گرفتم رای دمسازی نداری ببوسی هم سر بازی نداری ندارم زهره بوس لبانت چه بوسم؟ آستین یا آستانت نگویم بوسه را میری به من ده لبت را چاشنی گیری به من ده بده یک بوسه تا ده واستانی ازین به چون بود بازارگانی چو بازرگان صد خروار قندی به ار با من به قندی در نبندی چو بگشائی گشاید بند بر تو فرو بندی فرو بندند بر تو چو سقا آب چشمه بیش ریزد ز چشمه کاب خیزد بیش خیزد در آغوشت کشم چون آب در میغ مرا جانی تو با جان چون زنم تیغ سر زلف تو چون هندوی ناپاک بروز پاک رختم را برد پاک به دزدی هندویت را گر نگیرم چو هندو دزد نافرمان پذیرم اگر چه دزد با صد دهره باشد چو بانگش بر زنی بی زهره باشد نبرد دزد هندو را کسی دست که با دزدی جوانمردیش هم هست کمند زلف خود در گردنم بند به صید لاغر امشب باش خرسند تو دل خر باش تا من جان فروشم تو ساقی باش تا من باده نوشم شب وصلت لبی پرخنده دارم چراغ آشنائی زنده دارم حساب حلقه خواهد کرد گوشم تو می خر بنده تا من می فروشم شمار بوسه خواهد بود کارم تو می ده بوسه تا من می شمارم بیا تا از در دولت در آئیم چو دولت خوش بر آمد خوش برآئیم یک امشب تازه داریم این نفس را که بر فردا ولایت نیست کس را به نقد امشب چو با هم سازگاریم نظر بر نسیه فردا چه داریم مکن بازی بدان زلف شکن گیر به من بازی کن امشب دست من گیر به جان آمد دلم درمان من ساز کنار خود حصار جان من ساز ز جان شیرین تری ای چشمه نوش سزد گر گیرمت چون جان در آغوش چو شکر گر لبت بوسم و گر پای همه شیرین تر آید جایت از جای همه تن در تو شیرینی نهفتند به کم کاری ترا شیرین نگفتند درین شادی به ار غمگین نباشی نه شیرین باشی ار شیرین نباشی شکر لب گفت از این زنهار خواری پشیمان شو مکن بی زینهاری که شه را بد بود زنهار خوردن بد آمد در جهان بد کار کردن مجوی آبی که آبم را بریزد مخواه آن کام کز من برنخیزد کزین مقصود بی مقصود گردم تو آتش گشته ای من عود گردم مرا بی عشق دل خود مهربان بود چو عشق آمد فسرده چون توان بود گر از بازار عشق اندازه گیرم بتو هر دم نشاطی تازه گیرم ولیکن نرد با خود باخت نتوان همیشه با خوشی در ساخت نتوان جهان نیمی ز بهر شادکامی است دگر نیمه ز بهر نیک نامی است چه باید طبع را بدرام کردن دو نیکو نام را بدنام کردن همان بهتر که از خود شرم داریم بدین شرم از خدا آزرم داریم زن افکندن نباشد مرد رائی خود افکن باش اگر مردی نمائی کسی کافکند خود را بر سر آمد خود افکن با همه عالم بر آمد من آن شیرین درخت آبدارم که هم حلوا و هم جلاب دارم نخست از من قناعت کن به جلاب که حلوا هم تو خواهی خورد مشتاب به اول شربت از حلوا میندیش که حلوا پس بود جلاب در پیش چو ما را قند و شکر در دهان هست به خوزستان چه باید در زدن دست زلال آب چندانی بود خوش کز او بتوان نشاند آشوب آتش چو آب از سرگذشت آید زیانی و گر خود باشد آب زندگانی گر این دل چون تو جانان را نخواهد دلی باشد که او جان را نخواهد ولی تب کرده را حلوا چشیدن نیرزد سالها صفرا کشیدن بسا بیمار کز بسیار خواری بماند سال و مه در رنج و زاری اگر چه طبع جوید میوه تر اگر چه میل دارد دل به شکر ملک چون دید کو در کار خام است زبانش توسن است و طبع رام است به لابه گفت کای ماه جهان تاب عتاب دوستان نازست بر تاب صواب آید روا داری پسندی که وقت دستگیری دست بندی دویدم تا به تو دستی در آرم به دست آرم تو را دستی برآرم چو می بینم کنون زلفت مرا بست تو در دست آمدی من رفتم از دست نگویم در وفا سوگند بشکن خمارم را به بوسی چند بشکن اسیری را به وعده شاد می کن مبارک مرده ای آزاد می کن ز باغ وصل پر گل کن کنارم چو دانی کز فراقت بر چه خارم مگر زان گل گلاب آلود گردم به بوی از گلستان خشنود گردم تو سرمست و سر زلف تو در دست اگر خوشدل نشینم جان آن هست چو با تو می خورم چون کش نباشم تو را بینم چرا دلخوش نباشم کمر زرین بود چون با تو بندم دهن شیرین شود چون با تو خندم گر از من می بری چون مهره از مار من از گل باز می مانم تو از خار گر از درد سر من می شوی فرد من از سر دور می مانم تو از درد جگر خور کز تو به یاری ندارم ز تو خوشتر جگر خواری ندارم مرا گر روی تو دلکش نباشد دلم باشد ولیکن خوش باشد اگر دیده شود بر تو بدل گیر بود در دیده خس لیکن به تصغیر و گر جان گردد از رویت عنان تاب بود جان را عروسی لیک در خواب عتابی گر بود ما را ازین پس میانجی در میانه موی تو بس فلک چون جام یاقوتین روان کرد ز جرعه خاک را یاقوت سان کرد ملک برخاست جام باده در دست هنوز از باده دوشینه سرمست همان سودا گرفته دامنش را همان آتش رسیده خرمنش را هوای گرم بود و آتش تیز نمی کرد از گیاه خشک پرهیز گرفت آن نار پستان را چنان سخت که دیبا را فرو بندند بر تخت بسی کوشید شیرین تا به صد زور قضای شیر گشت از پهلوی گور ملک را گرم دید از بیقراری مکن گفتا بدینسان گرم کاری چه باید خویشتن را گرم کردن مرا در روی خود بی شرم کردن چو تو گرمی کنی نیکو نباشد گلی کو گرم شد خوشبو نباشد چو باشد گفتگوی خواجه بسیار به گستاخی پدید آید پرستار به گفتن با پرستاران چه کوشی سیاست باید اینجا یا خموشی ستور پادشاهی تا بود لنگ به دشواری مراد آید فرا چنگ چو روز بینوائی بر سر آید مرادت خود به زور از در درآید نباشد هیچ هشیاری در آن مست که غل بر پای دارد جام در دست تو دولت جو که من خود هستم اینک به دست آر آن که من در دستم اینک نخواهم نقش بی دولت نمودن من و دولت به هم خواهیم بودن ز دولت دوستی جان بر تو ریزم نیم دشمن که از دولت گریزم طرب کن چون در دولت گشادی مخور غم چون به روز نیک زادی نخست اقبال وانگه کام جستن نشاید گنج بی آرام جستن به صبری می توان کامی خریدن به آرامی دلارامی خریدن زبان آنگه سخن چشم آنگهی نور نخست انگور و آنگه آب انگور به گرمی کار عاقل به نگردد بتک دانی که بز فربه نگردد درین آوارگی ناید برومند که سازم با مراد شاه پیوند اگر با تو بیاری سر در آرم من آن یارم که از کارت بر آرم تو ملک پادشاهی را بدست آر که من باشم اگر دولت بود یار گرت با من خوش آید آشنائی همی ترسم که از شاهی برآئی و گر خواهی به شاهی باز پیوست دریغا من که باشم رفته از دست جهان در نسل تو ملکی قدیم است بدست دیگران عیبی عظیم است جهان آنکس برد کو بر شتابد جهانگیری توقف بر نتابد همه چیزی ز روی کدخدائی سکون بر تابد الا پادشائی اگر در پادشاهی بنگری تیز سبق برده است از عزم سبک خیز جوانی داری و شیری و شاهی سری و با سری صاحب کلاهی ولایت را ز فتنه پای بگشای یکی ره دستبرد خویش بنمای بدین هندو که رختت راگرفته است به ترکی تاج و تختت را گرفته است به تیغ آزرده کن ترکیب جسمش مگر باطل کنی ساز طلسمش که دست خسروان در جستن کام گهی با تیغ باید گاه با جام ز تو یک تیغ تنها بر گرفتن ز شش حد جهان لشگر گرفتن کمر بندد فلک در جنگ با تو در اندازد به دشمن سنگ با تو مرا نیز ار بود دستی نمایم وگرنه در دعا دستی گشایم حکیم نظامی گنجوی