ابوالقاسم فردوسی
پادشاهی شیرویه
بخش 5
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
هر آنکس که بد کرد با شهریار شب و روز ترسان بد از روزگار چو شیروی ترسنده و خام بود همان تخت پیش اندرش دام بود بدانست اختر شمر هرک دید که روز بزرگان نخواهد رسید برفتند هرکس که بد کرده بود بدان کار تاب اندر آورده بود ز درگاه یکسر به نزد قباد از آن کار تاب بیداد کردند یاد که یک بار گفتیم و این دیگرست تو را خود جزین داوری درسرست نشسته به یک شهر بی بر دو شاه یکی گاه دارد یکی زیرگاه چو خویشی فزاید پدر با پسر همه بندگان راببرند سر نییم اندرین کار همداستان مزن زین سپس پیش ما داستان بترسید شیروی و ترسنده بود که در چنگ ایشان یکی بنده بود چنین داد پاسخ که سرسوی دام نیارد مگر مردم زشت نام شما را سوی خانه باید شدن بران آرزو رای باید زدن به جویید تا کیست اندر جهان که این رنج برماسرآرد نهان کشنده همی جست بدخواه شاه بدان تا کنندش نهانی تباه کس اندر جهان زهرهٔ آن نداشت زمردی همان بهرهٔ آن نداشت که خون چنان خسروی ریختی همی کوه در گردن آویختی ز هر سو همی جست بدخواه شاه چنین تا بدیدند مردی به راه دو چشمش کبود و در خساره زرد تنی خشک و پر موی و رخ لاژورد پر از خاک پای و شکم گرسنه تن مرد بیدادگر برهنه ندانست کس نام او در جهان میان کهان و میان مهان بر زاد فرخ شد این مرد زشت که هرگز مبیناد خرم بهشت بدو گفت کاین رزم کارمنست چو سیرم کنی این شکار منست بدو گفت روگر توانی بکن وزین بیش مگشای لب بر سخن یکی کیسه دینار دادم تو را چو فرزند او یار دادم تو را یکی خنجری تیز دادش چوآب بیامد کشنده سبک پرشتاب چو آن بدکنش رفت نزدیک شاه ورا دیده پابند در پیش گاه به لرزید خسرو چو او را بدید سرشکش ز مژگان به رخ برچکید بدو گفت کای زشت نام تو چیست که زاینده را برت و باید گریست مرا مهر هرمزد خوانند گفت غریبم بدین شهر بی یار و جفت چنین گفت خسرو که آمد زمان بدست فرومایهٔ بدگمان به مردم نماند همی چهراو به گیتی نجوید کسی مهر او یکی ریدکی پیش او بد بپای بریدک چنین گفت کای رهنمای بروتشت آب آر و مشک و عبیر یکی پاک ترجامهٔ دلپذیر پرستنده بشنید آواز اوی ندانست کودک همی رازاوی ز پیشش بیامد پرستار خرد یکی تشت زرین بر شاه برد ابا جامه و آبدستان وآب همی کرد خسرو ببردن شتاب چو برسم بدید اندر آمد بواژ نه گاه سخن بود و گفتار ژاژ چو آن جامه ها را بپوشید شاه به زمزم همی توبه کرد از گناه یکی چادر نو به سر در کشید بدان تا رخ جان ستان راندید بشد مهر هرمزد خنجر بدست در خانهٔ پادشا راببست سبک رفت و جامه ازو در کشید جگرگاه شاه جهان بر درید بپیچید و بر زد یکی سرد باد به زاری بران جامه بر جان بداد برین گونه گردد جهان جهان همی راز خویش از تو دارد نهان سخن سنج بی رنج گر مرد لاف نبیند ز کردار او جز گزاف اگر گنج داری و گر گرم ورنج نمانی همی در سرای سپنج بی آزاری و راستی برگزین چو خواهی که یابی به داد آفرین چو آگاهی آمد به بازار و راه که خسرو بران گونه برشد تباه همه بدگمانان به زندان شدند به ایوان آن مستمندان شدند گرامی ده و پنج فرزند بود به ایوان شاه آنک دربند بود به زندان بکشتندشان بی گناه بدانگه که برگشته شد بخت شاه جهاندار چیزی نیارست گفت همی داشت آن انده اندر نهفت چو بشنید شیرویه چندی گریست از آن پس نگهبان فرستاد بیست بدان تا زن و کودکانشان نگاه بدارد پس از مرگ آن کشته شاه شد آن پادشاهی و چندان سپاه بزرگی و مردی و آن دستگاه که کس را ز شاهنشهان آن نبود نه از نامداران پیشین شنود یکی گشت با آنک نانی فراخ نیابد نبیند برو بوم و کاخ خردمند گوید نیارد بها هر آنکس که ایمن شد از اژدها جهان رامخوان جز دلاور نهنگ بخاید به دندان چو گیرد به چنگ سرآمد کنون کار پرویز شاه شد آن نامور تخت و گنج و سپاه ابوالقاسم فردوسی