محمد بن منور
فصل دوم - حکایاتی که بر زبان شیخ رفته
حکایت شمارهٔ ۳۹
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
پیرزنی بود در نشابور در پهلوی خانقاه شیخ ما حجرۀ داشت و پیوسته هاون تهی کوفتی بی فایده تا درویشان را خاطر بشوریدی و درویشان با شیخ گله می کردند و شیخ هیچ نمی گفت. یک روز پیرزن غایب شد درویشان گفتند برویم و سر حجره اش باز کنیم تا بدان مشغول گردد و ما را نرنجاند. شیخ هیچ نگفت، درویشان برفتند و سر حجره اش بازگشادند. پیرزن بیامد و سر حجره باز دید، گفت دریغ مردی بدین بزرگی و عتابی بدین خردی! محمد بن منور