محمد بن منور
فصل اول - حکایات کرامات شیخ
حکایت شمارهٔ ۸۸
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
پدر من نورالدین منور گفت کی از خواجه بوالفتح شنیدم کی روزی شیخ بوسعید بر دکان مشهد مجلس می گفت، در میان سخن گفت نسیمی می وزد از خلد برین، و آن جزدر قدم درویشان نیست و به سخنی مشغول شد. دیگر بار گفت نسیمی می وزد و آن جز در قدم درویشان نتواند بود. سدیگر بار گفت. خواجه حسن مؤدب و عبدالکریم برخاستند. دانستند کی درویشان می رسند قصد کردند تا بسر دیه روند، شیخ اشارت کرد بسوی راست، ایشان بر اشارت شیخ رفتند. درویشان می آمدند از سوی شهر مرو، چون جمع ایشان را بدیدند معانقه کردند و باز گشتند چون به خدمت شیخ آمدند گفت پای افزار ایشان بیارید حسن پای افراز ایشان بخدمت شیخ آورد شیخ بستد و بر زبر سر خودبداشت و گفت: آنرا کی کلاه سر بباید زد و برد زانست که او بزرگ را دارد خرد وصلی اللّه علی محمد و آله اجمعین و مجلس ختم کرد و خروش از خلق برآمد. محمد بن منور