محمد بن منور
فصل اول - حکایات کرامات شیخ
حکایت شمارهٔ ۵۶
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
استاد اسمعیل صابونی گفت که شبی خفته بودم، چون وقت برخاستن شد کی بوردی مشغول شوم، کاهلی نمودم، کوزۀ بر بالین نهاده بودم، گربۀ آن را بریخت، من شولیده شدم و هم کاهلی کردم و چشمم درخواب شد. سنگی از بام در آمد و بر طشتی آمد که در میان سرای بود. اهل خانه آواز برآوردند کی دزد! من بیدار شدم و ورد آغاز کردم. دیگر روز به مجلس شیخ شدم، شیخ در میان سخن روی بمن کرد و گفت چون بنده همه شب بخسبد و دیر ترک برخیزد موشی و گربۀ را بفرمایند تا درهم آویزند و کوزه را آب بریزند تا خواب بروی بشولد و دزدی را بگویند که سنگی در سرایش اندازد گویند دزد بود، دزد نبود، فرستادۀ ما بود، تا از خواب بیدارت کند تا ساعتی با ما حدیث کنی. مه روی بتا دوش ببامت بودم گفتی دزد است دزد نبد من بودم چون شیخ این سخن بگفت گریستن بر من افتاد و دانستم کی در هیچ حال شیخ از ما غافل نیست. محمد بن منور