محمد بن منور
فصل اول - حکایات کرامات شیخ
حکایت شمارهٔ ۴۷
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
آورده اند کی شیخ ناتوان شده بود، طبیبی را حاضر آوردند تا شیخ را مداوا کند. مگر طبیب گبر بود، چون به شیخ رسید خواست کی دست بر نبض شیخ نهد، شیخ حسن را گفت ای حسن ناخن پیرا بیار و ناخن او بازکن و موی لبش باز کن و در کاغذی پیچ و بوی ده که ایشان را عادت نباشد که بیندازند وآبی بیار تا دست بشوید. آن طبیب متحیر می نگریست و زهره نداشت کی خلاف کردی، چون آنچ شیخ فرمود بجای آوردم طبیب دست بر دست شیخ نهاد. شیخ دست بگردانید و دست وی بگرفت و یک ساعت نگاه داشت پس رها کرد. طبیب برخاست کی بشود، تا بدر خانقاه می شد و باز پس می نگریست. شیخ آواز داد کی چند از پس نگاه کنی کی ترا بنگذارند کی بروی! آن گبرباز گشت و بدست شیخ مسلمان شد و جملۀ خویشان او ایمان آوردند. محمد بن منور