محمد بن منور
فصل اول - حکایات کرامات شیخ
حکایت شمارهٔ ۲۵
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
خواجه امام بوالفتح عباس گفت که من با پدر باصفهان شدم، پیش نظام الملک رحمة اللّه علیهم. چون پیش او دررفتیم پدرم او را دعایی بگفت. نظام الملک گفت ای خواجه امام من هرچ یافتم از شیخ بوسعید یافتم، پدرم گفت چگونه؟ گفت یک روز در نشابور بودم بر اسبی بدلگام نشسته، به کوی عدنی کویان می رفتم، یکی از پس من بیامد و گفت ترا می خوانند من برفتم و بخانقاه درشدم، شیخ بوسعید را دیدم، مرا بپرسید و من پیشتر از آن بخدمت شیخ رسیده بودم چنانک آن حکایت بجای خویش گفته آید، و دست من بگرفت و گفت نیک مردی خواهی بود. من خدمت کردم وبازگشتم، دیگر روز به خدمت شیخ آمدم و در بر ستونی متواری بنشستم چنانک شیخ مرا نمی دید، شیخ سخن می گفت چون مجلس به آخر رسانید گفت حسن را قرضی هست، و من کمرکی ساخته بودم چنانک رعنایی جوانان باشد کمر را بند بگشادم و بدادم، شیخ گفت حسن را کی آن کمر بیاور، حسن کمر بخدمت شیخ رسانید، شیخ بستدو انگشت در حلقۀ کمر افکند و چند بار بگردانید و گفت نه دیر رود که چهار هزار کمر در پیش تو خواهند بستن، همه کمرهای بزر. امروز عرض داده ام، چهارهزار مرداند در خدمت من با کمرهای زر و من هرچ یافتم از برکات شیخ باسعید است. محمد بن منور