هلالی جغتایی
مثنوی شاه و درویش
بخش ۴۳ - وصیت خسرو و وفات و تجهیز و تدفین او
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
شاه را خواندی سوی خود خسرو گفت از من وصیتی بشنو عدل پیش آور پادشاهی کن ظلم بگذار و هرچه خواهی کن تا نبینی ز هیچ رهگذری گردی از خود به دامن دگری سر مپیچ از رضای درویشان که سرافراز عالمند ایشان هر که یابد ز فقر آگاهی نکند میل شوکت شاهی ای بسا شاه عاقبت اندیش که ز شاهی گذشت و شد درویش هر که بر درگه تو داد کند طلب حاجت و مراد کند اگرش هیبت تو لال کند نتواند که عرض حال کند همچو گل بر رخسش تبسم کن به سخن های خوش تکلم کن از قلم زن به لطف یاد بکن بر سیه نامه اعتماد بکن هر جراحت که بر دل از ستمست همه از نوک نیزه و قلمست قیمت عدل را شکست مده جانب شرع را ز دست مده زان که میزان راستی شرع ست اصل شرع ست و غیر از آن فرع ست این وصیت چون بکرد جان بسپرد جان به جان آفرین روان بسپرد هر کسی بهر ماتم افغان کرد ماتمی شد که شرح نتوان کرد شعلهٔ آه تا به گردون رفت دجلهٔ اشک تا به جیحون رفت همه آفاق در خروش شدند همه ترکان سیاه پوش شدند لشکر از ماتمش سیه در بر مضطرب چو سیاهی لشکر زان سیاهی که داشت لشکر او خطهٔ هند گشت کشور او کمر زر که بر میان می بست حلقهٔ پشتش از کمر بشکست شد سیه روز ز ماتمش خاتم کند رخسار خود در آن ماتم تاج یک سو فتاد و ابتر شد همه خیل و سپاه بی سر شد تخت بر خاک ره ز پا افتاد که سلیمان عصر شد بر باد این یکی آه دردناکی زدی وان دگری جیب جامه چاگ زدی بدنش را ز گریه می شستند کفنش را ز حله می جستند آخرش جانب لحد بردند همچو گنجش به خاک بسپردند آن که اوج فلک نشیمن ساخت عاقبت زیر خاک مسکن ساخت آن که از حله پیرهن پوشید کند پیراهن و کفن پوشید آن که بر فرق تاج از زر کرد در لحد رفت و خاک بر سر کرد هیچ کس در جهان قدم نزند که قدم جانب عدم نزند هر که گهواره ساخت منزل خویش رفت و تابوت کرد محفل خویش هلالی جغتایی