کمال الدین اصفهانی
قصیده ها
شمارهٔ ۱۵۸ - و له یمدحه ویهنّئه بالعود من السفر مع الخلعة
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
زهی بنور جمال تو چشم جان روشن زماه چهرۀ تو عذر عاشقان روشن خیال روی تو اندر ضمیر من بگذشت مرا چو آینه شد مغز استخوان روشن زسوز سینۀ من گر نه آگهی تا من چو شمع با تو کنم از سر زبان روشن دو چشم من دو گواهند هردو شاهردحال کنند راز دل من یکان یکان روشن زبس که مهر دل تو پرتو زند سینۀ من مرا چو صبح شود هر نفس دهان روشن ز سوز عشق توام در زمانه روی شناس بود زشعلۀ آتش چراغدان روشن سرشک من ز چه شد تیره رنگ بادم سرد گر آب باشد در موسم خزان روشن بتار زلف تو نسبت کند شب تاری که هست نسبت شبها برنگ آن روشن چراست تیره ؟ چو هر حلقه یی ززلف ترا دلی چو شمع همی سوزد از میان روشن ززلف ارچه سیه گشت خان و مان دلم همیشه زلف ترا باد خان ومان روشن چه صورتی ؟ که در آیینۀ رخت صفا بچشم سر بتوان دید نقش جان روشن ندیده سایۀ تو آفتاب در پرده اگرچه میدهد از چهره ات نشان روشن سرشکم از لب لعل تو خون روشن شد عجب مدار که خون شد زناردان روشن شود زیاد تو امید را دهان شیرین کند خیال تو اندیشه را روان روشن هوای سینۀ تاریک تنگ دلگیرم زعکس روی تو شد همچو گلستان روشن اگر ندیدی در شأن رویش آیت حسن بیا ز صفحۀ رویش خطی بخوان روشن زآب اشک چرا تیره گشت دیدۀ من ؟ نه دیده ها شود از چشمۀ روان روشن؟ بسعی خواجه مگر خون خویش خواهم باز کنون که گشت بران چشم ناتوان روشن پناه مملکت شرع رکن دین مسعود که تیغ دولت او هست بی فسان روشن شکوه طلعت او در میان مسند شرع چنانکه نوریقین در دل گمان روشن زبس جواهر معنی ، همی فروغ زند زبان خامۀ او چون سر سنان روشن بمیل کلک و لعاب دویت داند کرد معمیّات مسائل بامتحان روشن چو ترجمان دوز بانست خامه اش، زانست که راز غیب کند همچو ترجمان روشن زهی زگریۀ کلکت لب امل خندان زهی ز تابش مهرت دل جهان روشن خیالت ار شب تاریک در ضمیر آرد شود ز پرتو رای تو در زمان روشن فلک بخدمت تو پشت خویش چون خم داد ز قرص مهر و مهش گشت وجه نان روشن ز خاک پای تو گر سرمه درکشد نرگس چو اختران شودش چشم جاودان روشن اگر ز جود تو منسوب شد بنامردی ز خون لعل چوزن هست عذر کان روشن شگفتم آید با عدل تو ز شاخ درخت ته گردن در خون ارغوان روشن کف تو چون ید بیضا نمود در بخشش وجوه رزق شد از نور ان بنان روشن لوامع نکنت در نقاب خط ّسیاه چو آفتاب بابر اندرون نهان، روشن ز صبح و تیره شبم خنده آید آن ساعت که معضلات کنی از ره بیان روشن مگر سواد محکّست مسند سیهت که نقدهای دعاوی شود از آن روشن حیات دشمن از اغضای حلم تست، بلی: چراغ دزد کند خواب پاسبان روشن ز بس شد آمد اختر بدر گهت آنک فتاده جاده یی از راه کهکشان روشن بشکل کلک تو پروین همی کند مسواک ازین سبب شد دندان او چنان روشن چراغ دانش را در شب جهالت کرد زبان چرب تو از لفظ درفشان روشن زهاب چشمۀ خورشید تیره گردد اگر بنزد تو نبود آب اسمان روشن زرای تست مقامات ملک ودین مشهور ز آفتاب، زمان آمد و مکان روشن بدست چرخ، شب و روز از مه و خورشید دو نسختست از آن رای غیب دان روشن زهی رسیده بجایی که روشنان فلک کننده دیده بدین گرد آستان روشن ز پیش آنکه ندیدیم سرعت عزمت نبود ما را تفسیر کن فکان روشن شب حوادث ایّام نیک مظلم بود ز ماه رایت تو گشت ناگهان روشن غبار خیل تو چون بر سپهر کحلی شد ستارگان همه گفتند : چشممان روشن مخالف تو اگر کور نیست، می بیند یکایک آیت این بخت کامران روشن ز خصمی تو ندانم رسد بسود ار نه بنقد باری می بینمش زیان روشن چگونه منکردین جلالت تو شدند؟ بدیده معجز اقبال تو عیان روشن هلال نعل سمند تو شکر ایزد را که کرد بار دگر خاک اصفهان روشن تو آفتابی و اسبت سپهر و طوق هلال ستام اختر تابان زهر کران روشن سپر ز تیغ تو بفکند مهر و آنک ماه ز تیر عزم تو انداخته کمان روشن کواکب از سپرت آنچنان همی تابد کز آفتاب گرفته ستارگان روشن چو زنگیی که زندخنده در شب تاریک چو آتشی که زند شعله از دخان روشن به رتبت تو در این روزگار کس نرسید کنم به بیّنت این طرفه داستان روشن عیّان به چشم خود ابناء عهد را دیدم هم از کتب شود احوال باستان روشن کرم پناها! گفتم قصیده ای که از آن کنند اهل سخن طبع شادمان روشن بسان شمع شب افروز نکته هاش ولیک برو چو چشم ببسته بریسمان روشن چو من بخود ز تفکّر فرو روم چون شمع شب سیه کنم از لفظ شمع سان روشن فرو برم چو قلم سر ببحر تاریکی که تا برآرم درّی نظرستان روشن بآب تیره فرو می شوم ز شرم چو کلک اگر چه هست برت عجز مدح خوان روشن ترا بشعر چه گویم؟ که سرورّی تو هست ز قیر وان جهان تا بقیر وان روشن نفس نمی زنم از حال خویش تا نشود کمیّ آب رخم پیش همگنان روشن معاتبم ز فلک، چون بخدمت تو رسد بلطف موجب این حال باز دان روشن چو آب رویی روشن ندارم آن بهتر که بیش از این ندهم شرح سوزیان روشن همیشه تاز دم باد همچو چشم و چراغ برون دمد گل و نرگس ببوستان روشن مدام تا چو چراغ اندر آبگینه بود دل پیاله بنور می جوان روشن ز آفتاب لقای تو باد تا جاوید هوای عرصۀ این دولت آشیان روشن تو معتضد بمکان قوام ملّت و دین ورا بخدمت تو جان مهربان روشن ز روی خرّمتان پشت اهل فضل قوی ز رای روشنتان چشم خاندان روشن کمال الدین اصفهانی