کمال الدین اصفهانی
قصیده ها
شمارهٔ ۱۵۵ - و قال ایضا
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
زهی گرفته به تیغ زبان جهان سخن وقوف یافته ذهن تو بر نهان سخن زند عطارد، مسمار خامشی برلب چو خامۀ دو زبانت کند بیان سخن برای رجم شیاطین جهل ساخته اند نجوم فکر ترا زیب آسمان سخن مربّی سخن امروز طبع تست که هست ز خوان دانش تو مغز استخوان سخن رموز وحی تجلّی کجا کند بر دل اگر نباشد لفظ تو ترجمان سخن ؟ خرد نتایج فکر ترا بگاه بیان نخواند جز خلف الصّدق خاندان سخن ز کلک تیره ی تو روشنست آب علوم زتاب خاطر تو پخته گشت نان سخن کنی بتیغ زبان جوی خون ز چشم روان چوگاه وعظ دهی رونق سنان سخن سخن دعای تو گوید همی، از آن هردم زبان من ز گهر پر کند دهان سخن چگونه مدح تو گویم من شکسته زبان؟ که می نگنجد مدح تو در زبان سخن زهی بقوّت دانش، کشیده تا بن گوش زبان تو بگه موعظت کمان سخن ز عهد آنکه سخن را لب تو بار نداد بلب رسید ز بس انتظار، جان سخن ز پیرعقل که استاد کار داناییست سؤال کردم من دوش در میان سخن که از برای چه یک هفته رفت تا دانش نچید یک گل معنی ز گلستان سخن ؟ چه موجبست که بر شاخسار منبر علم نوای نطق نزد مرغ آشیان سخن؟ ز فرضۀ دهن او بجان مستمعان چرا نمیرسد از غیب کاروان سخن؟ جواب داد که گیرم که خود زنالۀ من بگوش تو نرسید این همه فغان سخن خبر نداری آخر که ناتوان گشتست کسی که خاطر او می دهد توان سخن چگونه کار سخن برقرار خواهد بود چو مضطرب بود از عارضه جهان سخن چو این سخن بدلم می رسید از ره گوش زجان برآمد مسکین دلم بسان سخن زبان خجلت من گرد عذر برمیگشت ولی نبود مرا آن زمان زبان سخن بظاهر ارچه که تقصیرگونه یی رفتست بتهمتی نکشد اندرین گمان سخن ضمیر من همه شب با تو راز می گوید وگرنه بازدهم یک بیک نشان سخن زرنگ دعوی من بوی صدق می آید خودآگهست ضمیرت ز سوزیان سخن خرد لگام بسر باز می زند که چرا فرو گذاشته ام پیش تو عنان سخن؟ زبس که پای ترا برمنست دست منن بریده شد پی عذرم ز آستان سخن شکایتی ز سخن با تو باز خواهم راند که از عجایب دهرست داستان سخن بزرگتر ز سخن محنتی نمی بینم که نیست حاصل او جز که امتحان سخن نگاه کردم و اندرمیان همه سخنست ازین کران سخن تابدان کران سخن زدود سینۀ اهل سحن سیاه شدست دل دوات که آن هست دودمان سخن بگاه خویش همه گفتنی شود گفته گرم زمان بود از عمر جاودان سخن سخن ز خامه و دفتر دگر نخواهم گفت که روی خامه سیه با دوخان ومان سخن کمال الدین اصفهانی