کمال الدین اصفهانی
قصیده ها
شمارهٔ ۱۰۷ - و قال ایضآ یمدح الصّدر السّعید رکن الدّین صاعد
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
زبان چگونه گشایم بذکر شکر و سپاس که حشمت تو فرو بست دست و پای حواس رسید قدر تو جایی که نیز نبساود بساط جاه ترا دست و هم و پای قیاس زهی ز خدمت تو آسمان بلند محل زهی ز سایۀ تو آفتاب روی شناس امام روی زمین و پناه و پشت جهان نظام خطّۀ اسلام و پیشوای اناس همت تواضع و حلم و همت شهامت ورای همت کفایت طبع و همت مهابت و باس بروی شرع بر از مسند تو خال سیاه بدست کان ز سخای تو محضر افلاس تو رکن کعبهۀ شرعی و گرد بارگهت حطیم وار خمیدست این بلند اساس حسود جاه توگر نیست جز که روبین تن شود ز صدمت بأست میان فرو چون طاس لطافت تو ولی را مفّرحی چو امید مهابت تو عدو راست دلشکن چون یاس چگونه زاد ز طبع تو دّ نا سفته؟ که هست خاطر پاک تو جوهر الماس گشاده رویی خصمت دلیل بسته دلیست چنانکه کوفتگی را طراوت کرباس کرم ز ساحت ایّام بود مستوحش و لیک با دم خلق تو یافت استیناس چو آسمان بدوصد دیده، حزم بیدارت شب جهان را از حادثات دارد پاس چو خوشه خصم تو جوجو شدست از آنکه تنش شدست آزده از تیر غم چو خوشه ز داس ترا که خاک در از چشم خلق نیست دریغ دریغ کی بودت زرّ و سیم و این اجناس؟ ز فرط لطف و تواضع گمان برد همه کس که نعل مرکب تو جرم ماه راست مماس ز روی نخوت، خصم تو با دلی پر درد بهرزه بادی در سر گرفته چون آماس بجود یک ره و ده ره دلت بنشیند مگر که طبع ترا هست در سخا وسواس ز خوشه چینی کشت نیاز هست عدوت خمیده پشت و شکم خار و ژاژ خای چو داس بگاه تیغ زدن، مهر زرد و لرزانست که بر زمانه فکندست هیبت تو هراس عدو ز حدّ خری گام زاستر ننهد هزار سال اگر میرود چو گاو خراس تو آفتابی و منشور تو بیاض نهار چو ماهت ار چه رسید از سواد لیل لباس همان مثال سویدا و جوهر جانست شریف ذات تو در کسوت بنی العبّاس اگر نه مردم چشم شریعتی ز چه روی بدین لباس تو مخصوصی از کرم ام النّاس عجب مدار که در پوشد اندرین معرض سیه گلیم حسود تو جامه یی ز پلاس همیشه تا دهن صبح بر کند ثوبا سحرگهان که زند مغز آفتاب عطاس مباد مهر جلال ترا کسوف و زوال مباد صبح بقای تو منقطع انفاس کمال الدین اصفهانی