کمال الدین اصفهانی
قصیده ها
شمارهٔ ۵۴ - وله یمدح الملک السّعیدسعدبن زنگی رحمة الله
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
تادلم درخم آن زلف پریشان باشد چه عجب کارمن اربی سروسامان باشد قدرآن زلف پریشان تومن دانم وبس کین کسی داندکونیز ریشان باشد لعل توچون سردندان کندازخنده سپید گوهرش حلقه بگوش ازبن دندان باشد جزکه برخوان نکویی تود رروی زمین من ندیدم شکرستان که نمکدان باشد عاشقیّ من بیدل عجبست ارنه تورا باچنان زلف ورخی دلبری آسان باشد سبزۀ خطّ توچون تازه وتر بر ناید؟ تاکه آبشخورش ازچاه زنخدان باشد زلف تونامۀ خوبی چو مسلسل بنوشت زیبد ار برسرش ازخطّ توعنوان باشد با تو ما را چه عجب گرسخن اندرجانست تا بود درلب شیرین تودرجان باشد گربخندم تومپندارکه خوش دل شده ام غنچه راخنده همه ازدل ویران باشد دل شکسته ست هرآن پسته که لب بگشادست سرگرفتست هرآن شمع که خندان باشد چشم خون ریزمرا گرنکنی عیب،سزد تاترا غمزۀ خون ریز بر آن سان باشد اشک یاقوتی عاشق راطعنه نزند هرکه او را لب چون لعل بدخشان باشد نه همه کس راچوگان زسرزلف بود کس بودنیزکش ازقامت چوگان باشد مشکل آنست که مارارخ وقدّت هوسست ورنه خودسرووگل اندرهمه بستان باشد عاشقان رازگل وسروچه حاصل جزآنک یادگاری زرخ وقامت جانان باشد تاکی ای دل زبرای لب شیرین پسران دل مجروح تودرسینه بزندان باشد برو و خاک سم اسب اتابک بکف آر که ترا آن بدل چشمۀ حیوان باشد خسرو روی زمین شاه مظفّر که برزم گذر نیزۀ او بردل سندان باشد سعدبن زنگی شاهی که فرود حق اوست سعد اکبر اگرش نایب دربان باشد چشم خورشیداگرچنددقایق بینست هم ز ادراک کمالاتش حیران باشد تامگردردل وچشم عدوش جای کند غنچۀ گل همه برصورت پیکان باشد دست خنجرچوکندزاستی حرب برون تابدامن زرۀ خصم گریبان باشد ای خداوندی کز فضلۀ جودکف تست هرچه در بحر پدید آید و درکان باشد زیردستیست ترا خنجر هندو کورا جاودان برسراعدای توفرمان باشد گرچورمح توبزددشمن توسربفلک استخوانهاش هم ازبیم تولرزان باشد گرزت انصاف گرانی همی ازحدّببرد دایم اعدای تراکوفتگی زان باشد زانکه دربحرکف تست شناور پیوست خنجرتو تر و لرزنده وعریان نباشد حجّت قاطع بازوی توشمشیربس است درجهان گیری اگرکار ببرهان باشد مهره ساییست سر گرز توکو را پیوست زبرگردن اعدای تو دکّان باشد گندناییست حسام تووخصم ارچه دهد جان بیک دسته ازآن نیز گران جان باشد دست بردوش فلک قدر تو دی می آمد این چه لطفست فلک نیز از آنان باشد سبزۀ تیغ توچون خوان فنا آراید جگردشمن توسوختۀ خوان باشد عاریت خواهدازدشمن توکاسۀ سر چون اجل راسرشمشیرتومهمان باشد ازتوملک یدوزحاسد دولت رقبه است هرکجادعوی باتیغ سرافشان باشد اندرآن روزکه ازگرد وغاچشمۀ روز همچوجان ملک اندرتن شیطان باشد نیزه سرتیزشود،تیغ بلرزد برخود تیردرتاب فتد،کوس درافغان باشد شیهۀ ابرش تو درخم گردون پیچد مجری ناوک تودیدۀ کیوان باشد خنجر شاه چوخورشیدکه برسمت آید سپرخصم چومه درشب نقصان باشد روز بازار فنا گرم شود و ندر وی تیغ دلّال بود،نرخ سرارزان باشد سنگ حلم تواگرنایدش اندردندان خاک رادرحرکت سبحۀ گردان باشد شادباش ای شه پردل که نداردپایت دشمن ارخودبمثل رستم دستان باشد خنجرتیز زبانت چو درآید بسخن کلماتش همه برصفحۀ ابدان باشد اندرآن لحظه زبیم تو چو کرم پیله کفن خصم گژاکندش وخفتان باشد زهرۀ ابرزبیم کف توآب شدست گه گهی چون بچکد،قطرۀ باران باشد خاک برداشتی ازکان وتهی شدکف بحر وانگهی جود ترا خود چه غم آن باشد نیست پایان سخای توودرزیرفلک همه چیزی را جز عمر توپایان باشد جمع مالست غرض این دگرانرا ازملک تویی آن شه که زملکت غرض احسان باشد هردرم دارکه او را نبود همّت وجود اوخداوند درم نیست،نگهبان باشد مردمی ومردمی ودانش واحسان وکرم وانچ ازین معنی آیین بزرگان باشد در نهاد تو بحمدالله ازینها هریک بیش ازآنست که در حیّز امکان باشد فرض عین است تراطاعت وخدمتکاری وین بود معتقد هرکه مسلمان باشد هرکه درخدمت درگاه تو تفصیرکند ای بسا روز که ازکرده پشیمان باشد وارث تخت سلیمان چوتوشاهی زیبد کآصفی ازجهتش حاکم دیوان باشد هست پیدا که زدستورگرانمایۀ تو زآنچه درپردۀ غیبست چه پنهان باشد عنده علم بباید صفت آصف را آصفی چون کند آن خواجه که نادان باشد؟ بنده راشاها عمریست که تا این سوداست که درآن حضرت یک روزثنا خوان باشد هم شوم روزی برخاک جنابت چاکر دردحرمانش اگرقابل درمان باشد چون همه خلق دعاگوی توشدپس چه زیان که ترا مادحی ازخاک سپاهان باشد؟ لابدش مور چو سیمرغ بباید پرورد هرکه در پادشهی تلو سلیمان باشد تا چوخورشیدفلک مایدۀ نوردهد دورونزدیک جهانش همه یکسان باشد سایه ات بادا پاینده ودرعالم کیست آنکه پاینده تر از سایۀ یزدان باشد؟ کمال الدین اصفهانی