کمال الدین اصفهانی
قصیده ها
شمارهٔ ۱۵ - و قال ایضاً یمدحه و یلتمس الفروه «در این قصیده التزام موکند»
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
ای که از هر سر موی تو دلی اندرواست یک سر موی ترا هردو جهان نیم بهاست دهنت یک سر مویسیت و بهنگام سخن اثر موی شکافیّ تو در وی پیداست بر سر هر مهی از رشک رخ تو تن ماه همچو موی تو ز باریکی انگشت نماست عکس هر موی از آن زلف سیه پنداری در دماغ من سرگشته رگی از سوداست کس ز وصل قد و بالای تو بر کی نخورد مگر آن موی که با قامت تو هم بالاست هیچ باریک نظر فرق میانشان نکند موی فرق توکه با موی میانت همتاست موی گیسوی تو سر تا قدمت می پوشد وه که آن شعر سیه بر قد تو چون زیباست گاه بر موی نهی بندی و گویی کمرست گاه بر سر و کشی دیبه و گویی که قباست از میان تو چو مویی نبرد خسته تنم برکناری زمیان تو چنین مانده چراست؟ با تو بر موی بود زیستنش چون کمرت هرکه در بند تو شد گرچه زر مستوفاست همچو مویم زقفای تو من تافته دل مهر روی تو مرا تا که چو سیه زقفاست بخت من خفته همه زلف تو بیند در خواب موی در خواب چو بینند همه رنج و بلاست گر بهر موی چو زلف تو دلی داشتمی کردمی آنهمه در پای تو کانصاف سزاست کرد بر موی تو چون شانه دلم دندان تیز همچو شانه بیکی موی معلّق زیراست من ز تو دور و دلم بسته بموی زلفت وه! که کار سر زلفت ، زکجا تا بکجاست دل عشّاق بخروار چه بندی در زلف این همه بار ببستن بیکی موی خطاست گر چو موی تو برآیم زسرای جان چه عجب که زسودای تو مغز سر من پرغوغاست گرچه در خون من خسته شدی چون نشتر برسرم حکم تو چون استره بر موی رواست لشکر عضق تو گرددلم ای ترک خطا حلقه در حلقه زانبوهی چون موی گیاست موی زلف تو به دست دل من نرم آمد در سر زلف تو پیچیدن از آتش یار است موی در چشم بود آفت بینایی و باز چشم من خود بخیال سر زلفت بیناست هر سر موی تو در دست دلی می بینم چه فتادست؟ مگر بنگه هندو یغماست زان صبا را زسر زلف تو بیرون شو نیست که بهر موی ازو بندی بر پای صباست گشت خاک در ما آینۀ روی خرد زانکه مویی زسرزلفت تو در شانۀ ماست در میان من و تو موی اگر می گنجد جز میان تو، پس این رنج دل بنده هباست تا بمویی بود آویخته جان در تن من همچنانست کزان زلف بتاب اندرواست نیست از موی تو تا خسته تنم مویی فرق ارچه من غمگنم و او زطرب ناپرواست من جداام ز رخ خوب توازن غمگینم کار مویی که ز روی تو جدا نیست جداست مو برآید بکف و موی تو ناید بکفم با چنین بخت که من دارم و این خوکه تراست در دل تنگ منش جای بود پیوسته پشت آن موی دراز تو از آن روی دوتاست بدر خواجه برم موی کشان زلف ترا تا که از سربنهد هرچه ز آیین جفاست زآتش چهرۀ تو آمده بر هم مویت چون تن خصم زتاب سخط مولاناست رکن الدین مسعود ، آن خواجه که در نوبت او جای تشویش خم موی بتان یغماست آنکه بی قوّت حکمش بنبرّد مویی همچو شمشیر خطیب ارهمه خود تیغ قضاست ای چو موی آمده از شخص بزرگی بر سر بر بزرگیّ تو موی سراعدات گواست موی پشت بره را شانه ز چنگ گرگست در جهان تا که زآوازۀ عدل تو صداست بحر بافسحت صدر تو مضیقی چو مسام چرخ با جاه عریض تو چو مویی پهناست دست احداث، چو موی سر زنگی کوتاه کلک رومی تو کردست، که هندوسیماست همچو داء الثّعلب موی فرو ریزاند آتش خشم توزان شیر که بر اوج سماست شکل سوفار نماید ز سر موی بسحر نوک کلکت که ز سر تیزی پیکان آساست بسر انگشت لطافت بگشاید طبعت گره از موی ، که چون آب روان جان افزاست گر چو پرچم همه تن موی شود دشمن تو بر سر نیزه کند دست ظفر جایش راست زان غباری که زخیل تو بگردون بر شد آسمان چهرۀ خود را چو سر از موی آراست گرچه زان مرتبه یک پوست برون آید بیفزود فلک از خداوندی تو هم سر مویی بنکاست اگر از پوست برون آید چون موی سزد هر کرا از کرم و تربیتت نشو و نماست پشت پای که زدی از سر خذلان چون پتک ؟ که نه موی تن او هم بخلافش برخاست بدسگالت چو معزّم زتوزان شد در خط که بر اندامش هر موی یکی اژدرهاست با تو هر کس که چو سیلت بکشد پای از خط گردنش را چو سر از موی بباید پیراست و آنکه با تو نه باندام بود یک مویش هریکی موی براندامش میخی زعناست دل که با مهر تو آمیخته شد چون می و شیر آید از حادثه ها بیرون، چون موی زماست یک بسر موی بود عمر عدوت از پی آن که سیه کار در ایّام تو کوتاه بقاست سرورا! حال من خستۀ سرگشته چو موی درهم و تیره ز انواع پریشانیهاست اثر گرد سپاه حدثانست همه این که پیش از پیری موی سرم زو رسواست یک سر موی بر اندام تو گر کژ گردد مویها گردد از آن بیم بر اندامم راست آن زبانها همه چون موی کنم در مدحت گر زبان گردد هر موکه مرا بر اعضاست گر مرا برکشد از بیخ جفای تو چو موی هم بسر باز آیم ، زآنک مرا طبع وفاست ور بتیغ از سر خود باز کنی چون مویم هم بپای تو درافتم که دلم مهر تو خواست دختر طبعم در موی خزیدست ، از آنک زمهریر دم سردم مدد فصل شتاست خون همی ریزد سرما که نیازارد موی مگر از هیبت خشمت اثری در سرماست دوستان تو همه موینه پوشند کنون موی برکندن از امروز نصیب اعداست شد شب تیره چو موی بت من بالاکش روز بیچاره چو روزیّ جهان در کم و کاست فصل دی ماه و مرا موی همین برزنخست پشت گرمی بچنین موی درین فصل کراست محض سودا بود ار موی شکافم بسخن باچنین فایده کامروز هنر را زسخاست همچو موی مژه از چشم برستت مرا هریکی موی که بر پشت ددی در صحراست گر فرشته ست چو پروانه بآتش یازد هرکه امروز نه چون دیوچه در مویش جاست تن من چون دل عشّاق بمویی گروست جان من همچو سر شمع ، باتش برپاست آفتابست یکی وان دگری مویینه برخ و زلف بتان میل دل من زینجاست همچو سادات روا باشد اگر دارد موی اندرین فصل هرآنکس که ز اصحاب عباست زان زنخدانم بر موی چنین لرزانست کاندرین موسم مویینه اعزّا الاشیاست تا تراش از که کنم استره آسا مویی همه سرمایه ام این تیغ زبان برّاست همچو مویی زخمیر آمدم از پوست برون که نه ما بر سر موییم و نه مو بر سر ماست با چنان پوشش اگر روی زمین یخ گیرد نیست بر موی تو آسیبی ، اگر هست مراست پوستینی بچنین شعرم اگر وعده دهی موی اگر زآنکه برآید بچنین وعده رواست تن چون موی خود امروز ببینم در موی که زخاک در تو چشم مرا کحل جلاست اینچنین گرم که این بنده زسرما آمد گر بمویی بجهد آن همه از انعام شماست وجه این موی نباید که بود خطّ و برات پشت گرمی نکند موی که خطّش مبداست این همه موی که بر غاشیۀ نظم زدم گر بپوشم بمثل دافع سردیّ هواست گر چه این شعر بصورت چوپلاسیست ز موی هر یکی تار از او خوبتر از صد دیباست موی بندیست مرصّع بجواهر نظمم که عروس سخن از زیور آن خوب لقاست میزند خاطر من موی بتیر و چه عجب بیک اندازی چون تیر فلک بی همتاست بسر معنی چون موی رود خاطر من که ز سر تیزی چون شانه زبان آور خاست شعر با شعر بیکجای درون بافته ام شعر بافیّ برین گونه نه رسم شعر است دو سه بیت ارچه که بی موی بود هم بشنو زانکه بی مویی من خودنه بشعر تنهاست سخن بنده ز نخ باشد و بی موی بهست که همه کس راسوی زنخ ساده هواست ای سرافرازی کز دست نوالت همه سال همه بی برگانرا کار بآیین و نواست در جهان طاق ترادانم و بس ، کز کرمت منصب پادشهی جفت نیاز فقراست از پی سود بخر ز آنکه عظیم ارزانست هر چه از جنس و متاع هنر و مدح و ثناست کار شعر و شعرا زیر میانه ست چنان که نه آوازۀ تحسین و نه او مید عطاست بنده به زین نظری از تو همی دارد چشم گر چه خود میکنی آنچ از تو سزد بی درخواست که یه وصفیست که خود ذاتی شعرست چنانک هر که را شاعر گفتی تو بگفتی که گداست شاهد شعر مراموی اگر شد بسیار هم بدینش، نکند عیب کسی کو داناست گر نترسم ز ملامت عدد موی بسر معنی انگیزم زیبا که تو گویی عذراست گشت چون موی نگار ین من این شعر دراز هم برین ختم کند نظم که هنگام دعاست باد بدخواه ترا ساخته گردن بندی هم از آن موی که او راز زنخدان برخاست کمال الدین اصفهانی