کمال الدین اصفهانی
قصیده ها
شمارهٔ ۶ - و قال ایضاًَ یمدح الّصدر الّسعید رکن الدّین صامد و یصف الشّمس
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
چیست این جرم منوّر سال و ماه اندر شتاب؟ شهسواری پر دل پیروز جنگ کامیاب شعلۀ او هر سحر جاروب صحن آسمان طلعت او چشمۀ انوار عالم را زهاب ملکت او را ز حدّ نیمروز آید زوال دولت او را زخیل شام باشد انقلاب معدۀ مغرب ز قرص او خورد هر شام چاشت وز شفق گردون بتیغ او کند هر شب کباب گاهی اندر دلو چون یوسف بود او را مقام گه ز بطن الحوت چون یونس بود او را مآب گه همی تابد به تشت آتشین صدر النّهار گه بزخم تیغ دارد عالمی را در عذاب روز با تیغ آشکارا میکند قطع الّطریق شب چو دزد نقب زن زیر زمین اندر حجاب پیکر او چون سپر لیک آن سپر شمشیر زن هیأت او چشمه یی و آن چشمه اندر التهاب زانک یک روز دست این چشم و چراغ روزگار از دهانش می رود چون شمع گه گاهی لعاب بر سر عالم همی لرزد ز مهر دل و لیک باوی از تیزی بخنجر باشدش دائم خطاب از تأمّل صورت او شاهد و شمع و لگن وز تخیّل پیکر او ساقی و جام و شراب همچو زرّی سیم کش یا همچو نانی آبکش تازه روی و تیغ زن، آسوده اندر اضطراب طرفه قرصی کو شود مهر دهان روزه دار بلعجب مهری که میسوزد جهانی را بتاب میل زر بر تختۀ خاک از پی آن می زند تا که سال و ماه را روشن بود باری حساب بر بیاض صبح شکلش همچو زر در کاغذست در سواد شب شعاعش همچو تیغ اندر قراب قرص صابونست پنداری وتشت و آب گرم تا بدان گردون فرو شوید ز زلف شب خضاب نیست بر وی اعتماد بی ثباتی زانک او هر سر ماه آورد از ماه نو یا در رکاب سال و مه دامن بگستردست کوه ره نشین تا کند از فیض جودش خردۀ زر اکتساب می کند در آمد و شد عمر ما را پای مال می رود از رفتن او زندگانی در شتاب دیدۀ بی خواب دارد، پر ز میل آتشین وین عجب کز او دیده ها گردد پر آب دشمن خوابست همچون بخت خواجه زان بتیغ خلق را بیرون کند هر بامداد از چشم خواب تیغ ْ شاهان گر همی از خاک بردارند زر تیغ او بر خاک بازی می فشاند زرّ ناب آنکه بوسد بامدادان آستان خواجه کیست؟ روشنست این: آفتابست، آفتابست، آفتاب آستان رکن دین صاعد ، امام شرق و غرب سرور خورشید همکّت ، خواجۀ گردون جناب آفتاب ار چه ز شوخی می رود در چشم شیر زرد و لرزان از نهیبش روی دارد در نقاب گر مجاراتی کند با خاطر وفّاد او آفتاب گرم رو چون خر بماند در خلاب زهره دارد کاندر آید آفتاب از راه بام پاسبان قهرش ار با وی کند روزی خطاب آفتاب دولتش گر سایه بر آب افکند بر نیاید آبله اندامش از شکل حباب آفتاب ورای او، در عقل گنجد این سخن؟ یا کسی هرگز روا دارد ازین سان ارتکاب؟ آن نفس نگشاد هرگز جز که از راه خطا وین قدم ننهاد بیرون یکدم از صوب صواب ای سیاهّی دواتت چون سحر خورشید زای وی ایادیّ حسامت چون طمع مالک رقاب آفتاب از جام لطفت جرعه یی خوردست از آن بر در و دیوار می افتد، چو مستان خراب ریسمان سازد همی تا بر تو بندد خویش را زان دهد همواره خیط الشّمس رغا در تاب ناب گه بخاک اندر شدست از شرم رای تو چو میخ گه ز تاب هیبت نو تافته همچون طناب گر نه شاگردی دستت کرده بودی سال ها تیغ کوه از بخشش او کی شدی صاحب نصاب؟ بادبان کشتی خور گر نه رایت بر کند رود نیل آسمان یکبارگی گردد سراب ذرّه یی نقصان نیاید سایه را از آفتاب گر براند در جهان عدل تو رسم احتساب گر نخواهد رای تو هم در زمان زائل شود روزبانی ز آفتاب و شب روی از ماهتاب از دل و دست تو معمورست آفاق جهان کین درخشان چون خور آمد و آن در افشان چون سحاب تا ز خورشید ضمیرت در نگیرد مشعله کی شبیخون برد یارد بر سر دیوان شهاب؟ خود گرفتم کآفتاب آفاق را در زر گرفت از زر او بر نشاید بست طرف از هیچ باب جود، جود تست کز وی تا بروی و چشم خصم جمله زّر ناب بگرفتست و لؤلؤی خوشاب سرفرازا! در ثنایت نظم شد شعری چنان کآفتابش چون عطارد ثبت کرد اندر کتاب پشت گرمی ضمیرم ز آفتاب جاه تست ورنه طبع چون منی راکی بود این توش و تاب؟ حضرت خورشید شرعست ارنه دعوی کردمی شعر ازین دستست ، بسم الله، که میگوید جواب؟ سایۀ اقبال تو پاینده می باید مدام گر نتابد آفتاب از چرخ، گو هر گز متاب بسکه بر جانت دعای خیر میگویند، خلق می بغلتد آفتاب اتدر دعای مستجاب کمال الدین اصفهانی