ایرانشاه
کوش نامه
بخش ۲۲۶ - عشق کوش به نگارین و کشتن او
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
به خود کامگی شاه بر تخت شد به کار زمان دلش پردخت شد همی هر شبی دختری خوبروی بدیدی و روزش بدادی به شوی اگر هیچ بودی مر او را پسند همی در شبستانش کردی به بند هر آن کس کز او بار برداشتی همی تا نکشتیش نگذاشتی زن از بیم تیغ بداندیش شاه همی در شکم بچّه کردی تباه ز مکرانیان دختری نوش لب همی داشت شادان به روز و به شب تنش چون گل و ناف و پستان حریر لبان شکّر و گیسوانش عبیر به غمزه شه جاودان را گزند به چهره دل ماه از او زیر بند دل از راستی، دیده از ناز و شرم ز شمشاد بالا، ز سوسنْش چرم سخن شهد و رفتار طاووس وار نگارین همی خواندش شهریار نگارش چو آرایش جان نبود جز از خویشِ دارای مکران نبود برادرش را دخت بود آن نگار نهان داشت راز از دل شهریار که هرکس کزآن تخمه دید او، بکُشت بر آن تخمه بر بختِ بد شد درست ز مهر نگارین که بودش ز پیش هنوزش به دل مانده اندوه و ریش نشسته به بگماز روزی بهم دل از رنج دور و روان از ستم بدو شادمانه دل شهریار گهی ناز و گه بوسه و گه کنار بدو گفت کای گنج پرخواسته ز ما آرزو هیچ ناخواسته یکی آرزو خواه و دل برمپیچ که هرگز ندارم دریغ از تو هیچ نگارین چنین پاسخش داد و گفت که بادی همه ساله با بخت جفت به فرّ تو شاها، مرا کام هست بزرگی و نیکی و آرام هست همی بر شبستانت فرمان دهم به خودکامگی پیش تو جان دهم مرا آرزو کام شاه است و بس که بر آرزو هست خود دسترس بدو گفت کز من رهایی مجوی یکی آرزو خواه بی گفت و گوی بدو گفت شاها، میفزای رنج که دارم همی هرچه باید ز گنج کسی را بود آرزو، کش نیاز به چیزی بود کآن نیابد فراز من آری نیازی ندارم کنون که گنجی که دارم ندانم که چون اگر شاه بیند، نفرمایدم که ترسم که گفتار بگزایدم اگر شهریاری بخواهی تو، گفت ندارم دریغ از تو ای نیک جفت بدو گفت کاکنون که گفتار شاه چنین است با بنده ی نیکخواه نیازم نیاید به گیتی ز چیز ولیکن یکی پرسش آرم بنیز که از دیرباز این سخن در دلم همی دارم و دل همی بگسلم بدو گفت خسرو میندیش هیچ بپرس آنچه خواهی و دل برمپیچ نگارین بدو گفت کای نیکخوی مرا این یکی داستانی بگوی کزآن پس که از چین سپه راندی به دست بداندیش درماندی سپاه فریدون و زخم درشت یکی کوهپایه گرفتی تو پشت نه بر دشمنان چاره ای ساختی نه تیری سوی دشمن انداختی چو از شاه مکران سپه خواستی بدین آرزو نامه آراستی سپاهی فرستاد با ساز جنگ که بشکست دشمن برای درنگ چو در پادشاهی بگشتی همی به مکران زمین برگذشتی همی به پیش تو آورد چندان ز گنج که پیلان شدند از کشیدن به رنج همی کرد یک ماه ساز سپاه که از خوردنی تنگ شد جایگاه وزآن پس چو برگشتی از خاوران پذیره شدت پیش با سروران دگر باره چندان به پیشت کشید که از هیچ کهتر چنان کس ندید درِ گنجهای پدر باز کرد چهل روز لشکر ورا ساز کرد چو برداشتی کاندر آیی به چین همی رفت پیشت دو منزل زمین از آن پس که او خواست گشتن ز راه به دو نیم کردش سرافراز شاه چو کردار پاداش او این نمود جهان ناامید از شه چین ببود همی خواهم اکنون که فرخنده شاه نماید به من بنده او را گناه که هرگز چنین شهریاران، پیش نکردند با زیردستان خویش نه زآن سان پرستش کسی کرد نیز که دارای چین دشمنش کشت نیز به هنگام پاداش تیغ آمدش یکی دخمه از وی دریغ آمدش ز پرسش برآشفت یکباره کوش بدو گفت کای بدرگ خیره هوش تو را با چنین داستان خود چه کار پسودن به بیهوده دنبال مار چنان مست شتی تو اندر نواخت که هرگونه پرسش توانی تو ساخت زمانه دل ما پر از خون کند گر این پرسش از من فریدون کند تو را پایه پیدا که چند است و چون بدین رهنمون تو بوده ست خون اگر من ز پاسخ به یک سو شوم به نادانی خویش خستو شوم نخستین تو را پاسخ آرم درست دهم آرزوی دلت را نخست سزای تو زآن پس رسانم به تو کزاین گفته من بد گمانم به تو چو شاه جهان را فریدون بکشت به کام نهنگ اندر افتاد شست ز کوه بسیلا گریزان شدم به آرامگه اشک ریزان شدم نخستین کس او بُد ز فرمان برون شد و دیگران را ببُد رهنمون نگه کرد هر کس به کردار او بزرگان شدند از پی کار او وزایران دوبار ایدر آمد سپاه از او خواستم لشکر و دستگاه نه آن کرد روزی که بیند رخم نه یاور فرستاد و نه پاسخم بدان گه که رفتم به درگاه شاه ز کوه بسیلا بیامد سپاه چه مایه سپه بود با آتبین کز او گشت ویران همه مرز چین چه بودی اگر تاختی پیش اوی وگر لشکری ساختی پیش اوی نه بودی به چین اندر از وی گزند نه کار بداندیش گشتی بلند از او بود نوشان همه یاوری نبودش خود اندیشه ی داوری به چوپان اسب و شبانان گله توانست کرد آتبین را حله نکرد و بدین روزگار آنچه کرد هم از بیم کرد آن فرومایه مرد کنون پاسخ این است و پاداش این بگفت و بزد بر سرش تیغ کین به دو نیم زد خرمن گل به تیغ از آن خوبچهرش نیامد دریغ ایرانشاه