ایرانشاه
کوش نامه
بخش ۱۵۶ - گفتار اندر خواب دیدن آتبین بار چهارم
قلم
چینش
وسط چین
راست چین
چپ چین
قلم
ایران سنس
نستعلیق
وزیر
نازنین
تیتر
گلدان
گل
دست نویس
شکسته
مروارید
نیریزی
ثلث
Tahoma
رنگ
اندازه
ارتفاع
سایه
رنگ
تیرگی
وضوح
افقی
عمودی
زمینه
نسبت
1:1
9:16
رنگ
تصاویر پیش فرض
اندازه
متناسب شود
برش داده شود
وضوح
حذف تصویر زمینه
حاشیه
اندازه
رنگ
گردی گوشه
متن
دانلود
می توانید متن را اصلاح نمایید:
چنان دان که دیدم من امشب به خواب دلارای باغی و میدان و آب نشسته من اندر میان شاهوار به سر بر یکی تاج گوهر نگار جهان روشن از تاج رخشان من جهانی همه زیر فرمان من ز ناگاه جمشید فرمانروا نشسته بر اسبی میان هوا فرود آمدی اندر آن بزمگاه سوی تاج من کرد هرگه نگاه ................................. ................................. به جایی که باشد شگفت استوار نباید که بد یابد از روزگار مرا گویدم کز پَسَم برنشین نشستیم و برخاست اسب از زمین نشستن همان است و رفتن همان به پرواز برشد سوی آسمان من از روی گیتی شدم ناپدید از این خواب گویی چه خواهد رسید فروماند از آن خواب دستورِ شاه همی کرد در پشت پایش نگاه بدو آتبین گفت کای نیکمرد تو را رنجه خوابم ز بهر چه کرد من آن آگهی آنگهی یافتم که بر کار فرزند بشتافتم گزارش همی خواهم از تو نه غم بگوی آنچه دانی نه بیش و نه کم بدو گفت دستور کای شهریار دل خویش از این کار غمگین مدار که کس را بدین گیتی امّید نیست سرای درنگی و جاوید نیست هر آن کس که آمد در این تیره جای ببایدش رفتن به دیگر سرای نماند سرانجام گیتی بجای چه کهتر چه سالار کشور خدای تو ای شاه اگر باغ دیدی به خواب جهان است با این همه رنج و تاب به باغیش ماننده کرده ست مرد در او گاه شادی بود، گاه درد جهاندار جمشید کز آسمان درآمد بر اسبی چو باد دمان چو تاج از سرشاه برداشت شاد یکی جام می بر سرش برنهاد فریدون بود تاجت ای شهریار همی جام می دانش بیشمار همه دانش خویش جمشید شاه بدین نامور داد با تخت و گاه چو بنشست بر تخت جمشید شاه رساندش ز یزدان بدان بارگاه چو فرمود این تاج را ای پسر نکوتر بنه جایگاهی دگر تو را ساز این کرد باید کنون کز این بیشه او را فرستی برون به جایی فرستیش سخت استوار که ایمن شوی از بد روزگار سزد شاه کاندر خرد بنگرد مراین نامور را به جایی برد که باشد یکی نامور مرزبان خردمند و روشندل و مهربان چو پردخت ما را دل از کار او چنان دان که یزدان بود یار او از آسیب ضحاک ما را چه باک همه بازگشتن بود زیر خاک نه مرده بود بی گمان کدخدای چو فرزند شایسته ماند بجای پراندیشه شد ز آن دلِ آتبین بدانست کآن خواب هست این چنین ز بهر فریدون پراندیشه گشت همی گاه و بیگاه در بیشه گشت ایرانشاه